رِیچِل واکِر با هیجان گفت: «چه روز قشنگی!» و به آسمان آبی نگاهی انداخت. او و دوستش کریستی تِیت در ساحل، روی ماسههای زردِ جزیرهی جادوی باران میدویدند. پدر و مادرهایشان، پشت سر آنها آرام آرام قدم میزدند.
کریستی گفت: «امروز یک روز جادویی است.»
دخترها به همدیگر لبخند زدند. آنها برای گذراندن تعطیلات به جزیره آمده بودند و خیلی زود فهمیدند که جزیره، جادویی را در خود پنهان کرده است.