ریچلواکر در باغ با خوشحالی کنار دوستش نشست و گفت: «خیلی خوشحالم که توانستم بیایم و پیش تو بمانم.»
آفتاب درخشان روی بوتههای زیبای گل و چمنهای سرسبز و تازه میتابید.
کریستیتیت لبخندزنان سری تکان داد و گفت: «من هم همینطور. دیدن دوبارهی پریها هم خیلی هیجانانگیز است!»