کریستی تیت با خوابآلودگی گفت: «بیدار شدم؛ اینقدر زنگ نزن.»
بعد دستش را دراز کرد تا زنگ ساعتش را خاموش کند. اما خیلی عجیب بود! زنگ ساعت که خاموش بود!...
ـ کواک کواک کواک!
دوباره صدایی که بیدارش کرده بود به گوش رسید. چون حسابی خواب از سرش پریده بود، فهمید صدا از بیرون میآید و از ساعتش نیست. از رختخواب بیرون پرید و پردهها را کنار زد و گفت: «وای!»