دستهای کریستی میلرزید؛ طوریکه به سختی قاب گردنبندش را باز کرد. ملکهی پریان به او و ریچل گردنبند قابداری داده بود که قابش پر از گردهی جادویی پریان بود. با دستهای لرزان کمی از گرده را روی خودش پاشید. کمی بعد، حس آشنای مورمور شدن را تجربه کرد و بعد از آن کوچک و کوچکتر شد تا به اندازهی استورم درآمد. بالهایش را تکانی داد و به هوا پرید. پری بودن واقعاً بامزه بود! اما ریچل که هاج و واج مانده بود، با نگرانی گفت: «گردنبندم نیست.»