ن روز، یک روز آفتابی و دوست داشتنی بود و آقا و خانم تیت تصمیم گرفته بودند در باغ کوچک خانهشان ناهار بخورند. تا کریستی و بهترین دوستش، ریچل واکر سر غذا آمدند، خانم تیت آهی کشید و گفت: «امروز صبح خیال میکردم باید یک چیز دیگر از شیرینیفروشی بخرم، ولی هر چه فکر کردم، یادم نیامد. تافیهای مادربزرگ! قول داده بودم بخرم و امروز عصر برایش ببرم.»
کریستی گفت: «مادر! نگران نباش. بعد از ناهار من و ریچل به شیرینیفروشی میرویم و برایش تافی میخریم.»
بعد به ریچل نگاه کرد و پرسید: «قبول است؟»