روزی قورباغه کوچولو و بابا بزرگ قورباغه توی جنگل قدم میزدند.
بابا بزرگ به قورباغه کوچولو گفت: «تو داری کمکم بزرگ میشوی و باید خیلی چیزها را یاد بگیری. تو باید بدانی که ما دشمنهای زیادی داریم.»
درست همان لحظه، سر و کلهی یک مار گرسنه پیدا شد
قورباغه کوچولو از ترس فرار کرد و گوشهای قایم شد.
فکر میکنید بابا بزرگ هم ترسید؟