اتوبوس مسافری در ساعت نه صبح وارد ویکتوریا شد و مسافران درحالی از آن پیاده شدند که روز آفتابی نامنتظری بود. آنان به دور و بر خود نگاه کردند، به ساختمانهای درخشان در زیر نور خورشید، به چرخهای دستی حمل بار که برق میزدند، و به سایههای تیره رنگ خود که بر کف پیاده رو لندن افتاده بود، و کوشیدند چشمان خود را به نور زیاد محیط عادت دهند و لو به لیدیا گفت: «یه روز بارونی رو در ذهنم مجسم میکردم.» احساس میشد هوا خیلی گرم است. بلوز نیمبافته شدۀ لیدیا در چمدانش جا داده شده بود و کت زمستانی او روی ساعدش سنگینی میکرد.
لیدیا درحالی که دستش را دراز میکرد، گفت: «خدانگهدار لو.»
لو با او دست داد و با لبخندی گفت: «ممکن است کمکم کنید. میتوانم کمکتان کنم.» و هر دو پس از خنده از همدیگر دور شدند – همان کاری که لو میدانست انجام خواهند داد – و هر یک به سوی آیندهای جدای از هم در شهری ناشناخته رفتند.