زی روزگاری، مدادی بود، یک مداد کوچولوی تنها. همین و بس.
او مدتها گوشهای افتاده بود. تا اینکه روزی از روزها،این مدادِ کوچولو تکانی به خود داد، کمی لرزید،... راه افتاد و بنا کرد به نقاشی کشیدن.
مداد عکس پسری را کشید.
پسر گفت: «اسم من چیست؟»
مداد گفت: «اووم...، بانجو.»
بانجو گفت: «باشد. برای من یک سگ بکش.»