در میان تار و پود قالیچهای، آدمک بسیار کوچکِ خستهای زندگی میکرد؛ او تمام عمرش را کنار یک نخِ بلند در خواب گذرانده بود. اطراف آدمک پر بود از این نخهای سربه فلک کشیدۀ سیاهرنگ که شاخههای کرکی باریک و قطورشان را به همهجا کشانده بودند؛ این فضای تماماً سیاه، همان چیزی بود که آدمک را از وقتی که به یاد داشت خوابانده بود،؛ اما یک روز از خواب بیدار شد و پلکهای سنگینش را به سختی از هم باز کرد؛ متوجه شد خستگی و کسالت ناشی از این خواب طولانی، ذره ذرۀ جسمش را فراگرفته و بالاخره توانسته طاقتش را طاق کند؛ پس اخمهایش عمیقتر شدند.