در آلونک بود که میترا گفت: «من با تو میآیم.»
و اردشیر گفته بود: «راه، سخت و طولانی است... بهتر نیست زمانی مناسبتر...»
اما میترا به میان حرفش پریده بود: «تا هر جا که باشد... تا پای جان با تو هستم... یکی برای آزادی مردم... و بعد به خاطر تو...»
اینطور بود که آنها توشهی راه را برداشتند و سوار بر اسبها شدند.
بُناک ایستاده بود و نگاهشان میکرد. اردشیر به او گفت: «مگر تو نمیآیی؟!»
بُناک کمی اندیشید و پاسخ داد: «نه! من به کاخ برمیگردم... و فردا صبح به سمت اصفهان حرکت میکنم. نامهای از مشاورمان در دربار رسیده که پدرم بیمار شده... ضمناً به این بهانه از تیسفون دور خواهم شد. شما بروید، خداوند به همراهتان.»
اردشیر گفت: «و همینطور تو... از همه چیز ممنونم دوست من... به انتظار نامههایت خواهم ماند.»
این را گفت و اسبها را هِی کردند و بهسرعت به راهی تاختند که شاید آنها را نجات میداد! راههای مخفیای که بُناک نشانشان داده و کوتاهترین و نهانترینِ راهها بود...
شبانه از کنار رودخانهای گذشتند که اطرافش را باتلاقهای پهناور گرفته بود. پشه و بوی ماندآب و گِل و لای همه جا را گرفته بود.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۴۳ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 92 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۰۴:۰۰ |
نویسنده | کتایون تجلی |
ناشر | انتشارات علمی و فرهنگی |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۲/۱۵ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |