حکایت «زندانی مفلس» از مجموعه «جزیره مثنوی» درباره زندانی بینوا و بیخانمانی است که بسیار طمعکار است در زندان غذای زندانیان را میخورد. از دست او حتی کسی جرئت نداشت لقمهای نان بخورد، زیرا آن مردِ طمعکار بیدرنگ با حیله و ترفند آن لقمه را از او میدزدید و نمیگذاشت از کسی آب خوش پایین برود. همه زندانیان از دست او دل پرخونی داشتند و دیگر نمیدانستند باید چه کار کنند تا اوضاع را درست کنند. در نهایت برای حل این مسئله و چارهاندیشی برای مشکلشان تصمیم گرفتند این مسئله را با وکیل آگاه و فهمیدهای در میان بگذارند و...
حکایت «زندانی مفلس» درباره کسانی است که حقوق دیگران را بهوضوح نادیده میگیرند و زندگی را برای آنان سخت و دشوار میکند؛ کسانی که حدی برای خود قائل نیستند و به اطرافیان صدمه میزنند. برای شنیدن باقی ماجرای این زندانی طمعکار و همبندیها او شما را به شنیدن این قسمت از «جزیره مثنوی» دعوت میکنیم تا همراه با علیرضا شریعتی درمانی را به روش مثنوی معنوی مولانا از سر بگیرید.
چند خط اول این روایت به زبان مولانا از قرار زیر است:
«بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
لقمه زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمه نان خورد زانک آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز بخلوتگاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پامزد و بی دق الحصیر...»
در داستان دیگر این مجموعه، حکایت «شخص غریبی که خانه میجست»، از سرگشتی شخصی میشنوید که در شهری غریب در جستوجوی آشیانهای آرام برای زندگی بود، دست بر قضا در آن شهر دوستی هم داشت که در آنجا زندگی میکرد. آن دوست گفت: «همراهِ من بیا تا تو را از مشکلِ مسکن نجات دهم.» و او را به ویرانهای برد و گفت: «اینجا همان جایی است که میگفتم.» مرد بیچاره تعجب کرد از این شرایط و گفت: «آخر مگر میشود در این ویرانه زندگی کرد؟» در نهایت گفتوگویی میان این دو دوست شکل میگیرد که میتواند برای تک تک ما شنوندگان امروزی درسی ماندگار به جا بگذارد؛ درسی از جنس آنچه روزانه در زندگی روزمره با آن مواجهیم.
در این داستان نیز از زبان مولانا اینگونه میشنویم:
«آن غریبی خانهای میجُست از شتاب دوستی بُردش سویِ خانه خراب
گفت او: این را اگر سقفی بُدی پهلویِ من مر تو را مسکن شدی
هم عِیال تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حجره دگر
گفت: آری پهلویِ یاران خوش است لیک ایجان در اگر نتوان نشست
این همه عالَم طلب کارِ خوشاند وز خوشِ تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام لیک قلب از زر نداند چشمِ عام...»
این دو حکایت صوتی در کنار تحلیلهای علیرضا شریعتی تجربهای دلنشین از جنس آگاهی برای شما میسازد که میتوانید همراه با راهنمایی پیشینیانمان مسیری عمیق را از سر بگیرید.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 21.۴۵ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۵:۵۴ |
نویسنده | مولانا |
راوی | علیرضا شریعتی |
ناشر |