خوابیدن دم صبح چقدر لذتبخش است! اول به خودم میگویم: «کمی دیگر، فقط چند دقیقهی دیگر» و همانجا سر جایم درازبهدراز میمانم. اما چیزی در اعماق وجودم لایهی ضخیم و کرخت خواب را در هم میدرد و در گوشم غر میزند: «پاشو، کارت دیر میشود، بلند شو.» ولی بعد دوباره با خود میگویم: «کمی دیگر، فقط چند دقیقهی دیگر.»
گوسالهی قرمز دوباره دارد موهایم را میلیسد. به همان حالت خوابوبیدار، زیرلب میگویم: «گم شو برو آنور، خدا لعنتت کند. باید این زبان مردمآزارت را از حلقومت بکشم بیرون...» بالاخره کاسهی صبرم لبریز میشود و همانطور که چشمبسته دراز کشیدهام دستم را از زیر پتو درمیآورم و محکم، خیلی محکم، به هوا مشت میزنم.
صدایی آشنا میشنوم که میگوید: «اُه اُه اُه، چه خشمی دارد این سوارکار جسور!» چشم باز میکنم و میبینم سیاخول یکدست کنارم زانو زده است. چشمان زیبا و کمی قرمزش، که به رنگ گوجهی خوشهایاند، با لبخندی تنگ شدهاند. با خندهای که سر میدهد ریش پروفسوری کوچکش میلرزد. تنها دستش را توی موهایش میکشد. این بار قضیه ربطی به گوسالهی قرمز نداشته است.
همان ساعتی بود که نخستین تلألؤ سپیدهدم، در شرق، قلهی ماناس را با پرتو صورتیرنگ خود روشن میسازد. هوا هنوز کامل روشن نشده بود، اما نخستین کاری که پرتوهای خورشید میکنند روشن کردن ماناس است. در این حوالی، قلهای بلندتر از آن در کوهستان بهشت وجود ندارد. این قله پیش از تمام قلههای دیگر به استقبال پرتوهای خورشید میرود و آخر از همه با آنها خداحافظی میکند.
باآنکه اواخر ژوئیه یا اوایل اوت بود، گرما هنوز فروکش نکرده بود. برای همین بود که تشکهایمان را توی حیاط میانداختیم و بیرون میخوابیدیم. حالا که دیگر خواب از سرم پریده بود، نگاهی به اطراف انداختم. عایشه گاوها را دوشیده و گوسالهی قرمز را محکم به دیرک بسته بود. گاو قرمز از حالا رهسپار مرتع شده بود.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۱۰ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 346 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۱:۳۲:۰۰ |
نویسنده | گروه نویسندگان |
مترجم |