حکایت «اندرز گفتن صوفی به خادم خانقاه» حکایت خیلی از ماست در روزگار بیوفاییها و دوروییها؛ روزگاری که روی حرف کسی نمیتوان حساب کرد و هر لحظه باید مراقب عواقبی بود که از سوی دیگری به سمت ما میآیند. حالا این حکایت از مجموعه «جزیره مثنوی» از جایی شروع میشود که یک روز صوفیای بعد از سفری طولانی و سخت به خانقاهی میرسد و در آنجا اقامت میکند. تا به آنجا میرسد، چهارپایش را در آخُر میبندد و بعد به حلقه ذکرِ صوفیان میپیوندد. پس از پایان مجلس، به رسم عادت، سفرهای پهن میکنند و همگی دور آن مینشینند. در این میان، صوفی به یاد چهارپایش میافتد و خادم را صدا میکند و به او میگوید: «برو و برای آن حیوان زبان بسته، کاه و جو ببر تا شب را گرسنه سر نکند. خادم که از این سفارش ناراحت میشود در جواب میگوید: «این دیگه چه سفارشیایه؟ من در این کار سابقهای طولانی دارم و خودم میدانم چه باید کنم.»
خلاصه، این مکالمه همینطور ادامه پیدا میکند و صوفی توصیهها میکند و خادم هر بار جوابی از جنس «من خودم میدانم!» میدهد و این فرایند ادامه پیدا میکند، تا آنکه...
برای شنیدن باقی ماجرای خادم و صوفی شما را به روایت علیرضا شریعتی میسپاریم، روایتی از جنس درمان به روش مثنوی معنوی مولانا که شما را هم با خودتان و روابط روزگارتان آشنا میکند و هم شما را با داستانها و حکایتهای روزگار گذشته آشتی میدهد.
مولانا در حکایت «اندرز گفتن صوفی به خادم خانقاه»، بی وفایی مردم روزگارش را بیان میکند. در جوامعی که مردم دچار انحطاط اخلاقیاند، دروغ و پیمانشکنی رواج پیدا میکند. گویا مولانا وضعیت اجتماعی زمانه خودش را در این حکایت منعکس کرده است و شاید بعد از شنیدن این حکایت با نگاهی دیگر به روابط این روزگار نگاه کنید و تفسیر متفاوتی از آن داشته باشید.
مولانا حکایتش را این چنین در شعر بازگو میکند:
«صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت در آخُر ببست او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپیدِ همچون برف نیست
زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفی چیست آثار قَدَم
همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست...»
حکایت دیگر «جزیره مثنوی» ماجرای «فرار باز شاه به کلبه پیرزن» است. این حکایت در ذهن همه ما تداعیکننده قصه معروف دوستی خاله خرسه است. حکایت «فرار باز شاه به کلبه پیرزن» با طرح این پرسش شروع میشود که میدانی اگر بازی سفید و زیبا را به دست یک پیرزنی کودن بسپاری، با او چه میکند؟ شیرینی شنیدن این حکایت در طنازیِ زبانی مولانا در روایت کردن آن است:
«باز اسپیدی به کمپیری دهی او ببرد ناخنش بهر بهی
ناخنی که اصل کارست و شکار کور کمپیری ببرد کوروار
که کجا بودست مادر که ترا ناخنان زین سان درازست ای کیا
ناخن و منقار و پرش را برید وقت مهر این میکند زال پلید
چونک تتماجش دهد او کم خورد خشم گیرد مهرها را بر درد
که چنین تتماج پختم بهر تو تو تکبر مینمایی و عتو
تو سزایی در همان رنج و بلا نعمت و اقبال کی سازد ترا
آب تتماجش دهد کین را بگیر گر نمیخواهی که نوشی زان فطیر
آب تتماجش نگیرد طبع باز زال بترنجد شود خشمش دراز...»
این حکایتهای شیرین و گیرا را میتوانید به روایت و تفسیر و تحلیل علیرضا شریعتی بشنوید!
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 18.۲۴ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۹:۱۸ |
نویسنده | مولانا |
راوی | علیرضا شریعتی |
ناشر |