از خاک سينهام میسوزد. همهجا خاروخاشاک است. اين سرزمين نفرينشده است. تنها چيزی که تويش درمیآيد درختچههای زشت گز است که تو خاک شور هم دوام میآورند. استوار میگويد: «پشههای سالک اينجا خانه میکنند. پای همين درختچههای گز. میدانی اگر کسی را بگزند، تا آخر عمر از ريختوقيافه میاندازندش.»
يکی دوتا سالکی ديده بودم. سهرابی هم همين جا سالک گرفت. روی گونهاش سالک زد، درست زير چشمهای درشتش. اما باز صورتش از ريخت نيفتاد، هنوز برورويش را دارد. پسر باز گاهگداری غيبش میزند. چرا جنابسروان بهش گير سهپيچ نمیدهد، خدا میداند.
میگويم: «ما که از بچگی ريختوقيافهای نداشتيم.»
تا چشم کار میکند خاک و خاک و خاک...