آتیشپاره سنگ دیگری در تیرکمان سنگیاش گذاشت. همینکه خواست شیشه نوشابۀ بعدی را بزند، جیکجیک بیوقفه و غیرعادی چند جوجه که بالای یکی از شاخههای درخت لانه داشتند، بیاختیار توجهش را به خود جلب کرد. مادر جوجهها بالای سرشان چنان از شاخهای به شاخهای دیگر میپرید و دیوانهوار سر و صدا میکرد که انگار به پرهایش آتش انداخته بودند.
حس کنجکاوی دخترک کاملاً تحریک شد؛ چشمانش راتنگ کرد و با دقت یک شکارچی شاخه به شاخۀ درخت را نگاه کرد، ناگهان نفسش بند آمد و چشمانش از ترس گشاد شد.
دو مار سیاه و زشت، شرورانه در حال بالا رفتن از درخت بودند!
آتیشپاره بیدرنگ تصمیمش را گرفت، نفس عمیقی کشید، دندانهایش را از خشم بههم فشرد و تیرکمان سنگی را به طرف ماری که جلوتر بود، نشانه گرفت.
برادرش سینا داد زد: «چیکار میکنی دخترۀ احمق؟ حرفهای بابا رو در مورد طلسم مارها فراموش کردی؟»
آتیشپاره: «ببین بچه!»
سینا: «من بچه نیستم، فقط ده دقیقه از تو کوچیکترم!»
آتیشپاره: «طلسم مارها فقط یه قصهست! میفهمی چی میگم؟ قصهست، قصه!»
سینا: «یعنی اینکه جدّ بزرگ یکیشون رو میکشه و اونها هم داداش جدّ بزرگ رو به جاش میکشند، دروغه؟»
آتیشپاره: «البته که دروغه! جدّ بزرگ، خودش داداشش رو میکشه و هیچ ربطی هم به مارها نداشته.»
-بخشی از کتاب-