در سالن تئاتر مرکز شهر تنها چیزی که به چشم میخورد انبوهی از جمعیت است که نگاهشان به تریبون و مردی که پشت آن سخنرانی میکند و شعارهایش او را از یک فرد معمولی به فرستادهای از طرف خدا بدل میکند، دوخته شده. جملههای انگیزشی و نوید بخش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشود و پس از آن صدای تشویق مردم فضای کروی شکل سالن را پر میکند؛ این سرمایهگذار بزرگ تا چه حد مردم را کمک کرده که این چنین پرستیده میشود؟ سخنانش که تمام میشود سیل خبرنگارانیست که به طرفش روانه میشود و سئوالاتی که مانند همیشه بی پاسخ میماند. دستگاه ضبط صدا را از جیب پیراهن آبیام خارج میکنم و گامهایم را بلندتر برمیدارم تا همانند سایر خبرنگاران بتوانم سخنان ویلیام وینستون را ضبط کنم. با عجله و پاسخهای کوتاه خبرنگاران را از سر خود بازمیدارد و به سمت ماشین گرانقیمتش راهی میشود. از میان شلوغی خبرنگاران دوربین به دست به سختی عبور میکنم و کنار ماشینش میایستم؛ در ماشین را باز میکند و قصد سوار شدن دارد که دستم را به قسمتی از آن میگیرم تا مانع سوار شدنش شوم و میکروفون را مقابل صورتش قرار میدهم:
- من خبرنگار روزنامهی سی اف نیوز هستم؛ باعث افتخار بندهست که از موقعیت فعلی و خدمات شایان شما برای مردم گزارشی تهیه کنم.
نشان خبرنگاریام را به قصد صداقت در حرفهایم به سمتش میگیرم. تلاشهایم برای مصاحبه با او بدون ثمر میماند. من را از ماشینش دور میکند و درحالی که سوار ماشین میشود با عجله میگوید:
- شرمنده، من خیلی عجله دارم؛ در یک فرصت مناسب حتما در خدمتتون هستم.
و بدون معطلی با وجود هیاهوی جمعیت در اطراف ماشین، راننده ماشین را از میان جمعیت دور میکند و از پاسخگویی به خبرنگاران طفره میرود.
همانطور که از سالن تئاتر فاصله میگیرم عینک مهندسی را از چشم برمیدارم و نشان را از پیراهنم با قدرت جدا میکنم؛ اثر پارگی کوچک روی جیب راستم به علتّ جدا شدن نشان، به اندازهای نیست که جلب توجّه کند و کسی را مشکوک. برای کارگزاری ردیاب کوچک لمس سر انگشتانم به قسمتی از داخل ماشین کفایت میکرد.
-بخشی از کتاب-