شیوه تفکری درباره روابط بینالملل وجود دارد که به نظر میرسد تمامی مباحثات نظری این رشته را تحتالشعاع خود قرار داده باشد. این شیوه تفکر شکلهای مختلفی به خود میگیرد، اما میتوان منطق بنیادین آن را به سادگی بیان کرد: بنا بر استدلالهای موجود، نظریه روابط بینالملل از مجموعهای از تقسیمات معرفتشناختی و گاه روششناختی شکل گرفته است که عملاً مانع از دستیابی به یک دانش یکپارچه و منسجم میشود. نگرش به این مسئله متفاوت است: متأسفانه عدهای ارزش ظاهری این تمایزات را به رسمیت میشناسند؛ اما عدهای دیگر آگاهانه این خصیصه رشته روابط بینالملل را پذیرفتهاند و از آن دفاع میکنند، زیرا آن را ضامن حفظ تکثر نظری این رشته میدانند؛ عدهای دیگر نیز تلاش میکنند با پل زدن میان این تقسیمات معرفتشناختی، مجموعه فراگیرتری از دانش را در خصوص پویشها، روندها و نتایجی فراهم کنند که رشته روابط بینالملل به مطالعه آنها میپردازد. رویکردی که این کتاب پیشنهاد میکند با موارد یادشده متفاوت است. بر اساس این رویکرد اساساً هیچگونه تقسیمات معرفتشناختی یا روششناختی در کار نیست که بخواهیم آنها را بپذیریم، از آنها دفاع کنیم یا بینشان پل بزنیم. اگر این رویکرد صحیح باشد، بحثی که در این کتاب مطرح میشود این نوید را میدهد که شکافهای نظری در رشته روابط بینالملل ارزیابی مجدد و حتی رفع شود.
ماگر به راستی تقسیمات معرفتشناختی و روششناختی بنیادینی که ظاهراً ساختار فعلی رشته روابط بینالملل را شکل دادهاند وجود خارجی ندارند، پس چگونه میتوان مجادلات داغ نظری را که عموماً در رشته روابط بینالملل در میگیرد و از وجود این تقسیمات و تمایزات حکایت میکند، تبیین کرد؟ دو پاسخ برای این پرسش وجود دارد: یکی از این پاسخها منبع این مجادلات و تقسیمات نظری را به سیاست هویت در رشته روابط بینالملل نسبت میدهد. به عبارت دیگر، بیان میکند که تقسیمات مورد بحث واقعی نیست، بلکه نشانه تلاشهای گروههای رقیب است که هر یک میکوشند گردش قدرت در رشته روابط بینالملل را با طرد رویکردهای نظری بدیل و به حاشیه راندن آنها در دست گیرند. این پاسخ نکات مثبتی دارد، اما عملاً مجادلات نظری را بیاهمیت جلوه میدهد و این نکته را که الگوهای مناقشه در رشته روابط بینالملل و فراتر از آن واقعی و دارای تأثیرات علّی است مغفول میگذارد.
پاسخ دوم که این کتاب بر آن تمرکز دارد این است که تقسیمات نظری مورد بحث واقعی هستند، اما منشأ آنها نه معرفتشناختی و روششناختی، بلکه هستیشناختی است. لذا اگر بخواهیم تقسیماتی که ساختار رشته را شکل داده است تبیین کرده و درک عمیقتری نسبت به مبنای تمایز چشماندازهای نظری مختلف در رشته روابط بینالملل به دست بیاوریم، باید وارد تحقیقات هستیشناختی دامنهدار بشویم. با این حال، نکته مهم دیگری نیز وجود دارد که لزوم تعهد به مطالعات هستیشناختی دامنهدار را توجیه میکند.
سیاست عرصه کشاکش هستیشناسیهای رقیب است. سیاست به پندارهای رقیبی میپردازد در مورد اینکه جهان چگونه است و چگونه باید باشد. لذا هر روایتی از هستیشناسی لاجرم "سیاسی" است. اگر هستیشناسیها با هم تفاوت نداشت، سیاستی هم در کار نمیبود. اینکه ما که هستیم و باید به چه کسی تبدیل بشویم همواره از بنیادیترین پرسشهای سیاسی بوده است، حتی اگر محوریت این تفاوتها در زیر بار این مجادلات روششناختی و هستیشناختی ناپدید شده باشد. به همین جهت درک تفاوتهای هستیشناختی موجود در بطن جهانبینیهای مختلف باید هدف هرگونه روایت سنجیده و انتقادی از رشته روابط بینالملل باشد. ایجاد پیوند بین سیاست و هستیشناسی به ما اجازه میدهد موضوعات مورد بحث در این کتاب را صرفاً گمانهزنیهای نظری انتزاعی تلقی نکنیم، بلکه آنها را درگیر برساختن جهان سیاسی و اجتماعی کرده و احتمالاً عامل تعیینکننده آنها به شمار آوریم. این امر نتایجی برای نظریهپردازی در رشته روابط بینالملل دارد؛ هر یک از نظریهها یک هستیشناسی بنیادی را مفروض میگیرد و تمامی ملاحظات دیگر از آن ناشی میشود. به عبارت دیگر، اگر هستیشناسی در کار نباشد، نظریهای نیز نخواهد بود. در این کتاب به بررسی هستیشناسیهای پنهانی میپردازیم که بنیان نظریههای روابط بینالملل بر آنها استوار شده است.
محوریت بخشیدن به هستیشناسی در تحلیل روابط بینالملل یکی از عقاید جزمیتگرای دیرپا در تحقیقات دانشگاهی سنتی روابط بینالملل را دگرگون میسازد. تحت تأثیر روایت اثباتگرا از علم، معرفتشناسی بر هستیشناسی ارجحیت دارد. بنا بر روایت اثباتگرا، یک رشته علمی زمانی به بلوغ میرسد که باورهای جزم هستیشناختی و مابعدالطبیعی خود را انکار کرده و در خصوص جایگاه خود به عنوان یک علم به تأمل بپردازد. بر اساس این روایت، یک رشته علمی خوب باید از رویههای ساده و در عین حال دقیقی پیروی کند. رویههای معرفتشناختی و روششناختی برای تولید دانش مشروع باید تعریف شده و پیروی از این رویهها تضمین شود. نیم نگاهی به آموزشهای ارائهشده به دانشجویان تازهوارد در رشتههای دانشگاهی، تعهد به این روایت از علم را به خوبی نشان میدهد. گذراندن درسهای متعدد در مورد روش تحقیق برای همه این دانشجویان الزامی است، اما از درسهای مربوط به هستیشناسی خبری نیست. در واقع ابزارهای هستیشناختی در رشته روابط بینالملل بدیهی فرض میشوند.
این رویکرد معرفتشناختی به مسئله ریشه بسیار عمیقی در رشته روابط بینالملل داشته و صرفاً اثباتگرایان از آن پیروی نمیکنند. برای مثال، فردریک کراتوچویل در تحلیلی مثالزدنی تلاش میکند روایتی غیراثباتگرایانه از هنجارها و قواعد ارائه کند و مدعی میشود که پاسخهای مهم به پرسشهای بنیادین در مورد کنش انسانی را همواره باید در درک ما از معرفت جست. هدفی که او برای تحقیق خود بیان میکند روشن کردن جهانهای واقعی و ممکن نیست، بلکه نشان دادن مفروضات معرفتشناختی است که جهانبینیهای رقیب بر آنها استوار شدهاند.
نکته جالب در مورد تحلیل کراتوچویل این است که هیچ استدلالی که میان این جهانبینیها و مفروضات معرفتشناختی ارتباط برقرار کند در این تحلیل به چشم نمیخورد. کراتوچویل به سادگی وابستگی تصورات ذهنی از جهان به مفاهیم متناظر در دانش را مفروض گرفته و آنها را ناشی از این مفاهیم میداند. این فرض در کل رشته روابط بینالملل شایع بوده و فرضی اشتباه است. آنچه گمان میکنیم وجود دارد هیچ تأثیری بر آن چیزی ندارد که به راستی وجود دارد. در واقع، علیرغم اینکه کراتوچویل تعهد میکند مفروضات معرفتشناختی را بر ملا کند، روایت او صرفاً روشن میکند که آیا ما ادعای او را در قالب مباحث هستیشناختی درک کردهایم یا نه. کراتوچویل از این جهت که شرح میدهد که هنجارها و قواعد بینالمللی چیستند و در سیاست بینالملل و حقوق بینالملل چگونه عمل میکنند به ما کمک میکند فرایندهای بینالمللی را بهتر درک کنیم.
اهمیت هستیشناسی به موازات افزایش حملات به اثباتگرایی در انتهای قرن بیستم برای تحقیق مورد اذعان قرار گرفت. رابرت کاکس ادعا میکند که هستیشناسی در آغاز هر تحقیقی قرار دارد. واکر نیز به شیوهای مشابه مدعی میشود که "سیاست جهانی معاصر را باید در سطح مفروضات بنیادین هستیشناختی بررسی کرد".الکساندر ونت نیز هستیشناسی را نقطه عزیمت نظریه اجتماعی سیاست بینالملل خود میداند. این نظرات در میانه دهه ۱۹۸۰ با پیدایش بحثی هستیشناختی که ادعا میشد بخشی جدانشدنی از کلیه مواضع نظری است همراستا شدند. این بحث هستیشناختی، مسئله ساختار-کارگزار بود.
کتاب حاضر از مسئله ساختار-کارگزار به عنوان وسیلهای برای روشن کردن دیدگاههای هستیشناختی رقیب استفاده میکند که مبنای نظریههای کنونی روابط بینالملل را تشکیل میدهند. برای این انتخاب سه دلیل وجود دارد.
اول اینکه مسئله ساختار و کارگزار ماهیتا هستیشناختی است. مباحث روششناختی و معرفتشناختی در نتیجه نحوه حل این مسئله توسط نظریههای مختلف بروز پیدا میکنند، اما این امر ارتباطی علت و معلولی با مسائل هستیشناختی بنیادیتر ندارد. بنابراین هر تلاشی برای فهم مسئله ساختار و کارگزار صرفاً در قالب موضوعات معرفتشناختی و روششناختی محکوم به شکست است. تنها روش جامع برای پرداختن به یک مسئله هستیشناختی آن است که آن را در سطح هستیشناسی بررسی کنیم. مسئله ساختار و کارگزار به مثابه یک مسئله هستیشناختی تنها در قالب تلاشهایی برای برساختن هستیشناسیهای اجتماعی قابلفهم است. با در نظر گرفتن این واقعیت که هر نظریهای راهحل مطلوب خود را در مواجهه با مسائل مختلف ارائه میدهد، این بدان معنا است که در مواجهه با مسئله ساختار و کارگزار هم نمیتوان به یک راهحل قطعی و جامعالاطراف امید داشت.
زبان از جوانب مختلف مانعی در برابر فهم ما از موضوعات مختلف مرتبط با آن مسئله ایجاد میکند. مسئله ساختار و کارگزار را نمیتوان مانند معمایی حل کرد که یک جواب قطعی دارد، بلکه در این مسئله دیدگاههای رقیبی به این میپردازند که جهان اجتماعی چیست و چه میتواند باشد. بدین ترتیب، هر یک از نظریهها، گفتمانهای عملی، احکام اخلاقی و رویههای سیاسی راهحلی را برای مسئله ساختار و کارگزار ارائه میدهند. این احتمالاً به این معنا است که با تعداد بسیار زیادی راهحل مواجهیم. این چیزی است که باید به آن بپردازیم، نه اینکه آن را با مسائل پیشپاافتاده روششناختی و معرفتشناختی لاپوشانی کنیم. بررسی نظریه روابط بینالملل با تمرکز بر مسئله ساختار و کارگزار به ما اجازه میدهد بر تفاوتهای هستیشناختی عمیقی متمرکز شویم که مباحث موجود در این رشته را شکل دادهاند، نه اینکه یک چارچوب معرفتشناختی را بپذیریم که مانع از گفتوگوی نظری سازنده میشود. تشریح شیوههای مختلفی که نظریههای روابط بینالملل با استفاده از آنها دست به مفهومسازی عناصر بنیادین سیاست بینالملل میزنند به ما کمک میکند ادعاهای نظری و تجربی آنها را ارزیابی کنیم. به زعم من، تمایز شدیدی که میان روابط بینالملل علمی و غیرعلمی برقرار شده گمراهکننده است. تمام کسانی که به تعاملات سیاسی با دامنه جهانی علاقهمندند کاری مشابه انجام میدهند. همگی میکوشیم پدیدههای مورد علاقهمان را تبیین کنیم. تنها عاملی که بین ما تمایز ایجاد میکند، تعریفمان از واحدهای بنیادی تحلیل و دیدگاهمان درباره مهمترین فرایندهای علّی است.
دوم اینکه همانطور که الکساندر ونت بیان کرده است، تمامی نظریهها راهحلی را برای مسئله ساختار و کارگزار مفروض میگیرند، اعم از اینکه آن را صراحتاً بیان کرده باشند یا نه. هر یک از نظریههای مختلف هستیشناسی پیشنهاد خاص خود را دارند. هر یک از نظریهها متغیرهای اصلی، عوامل، واحدها و روندهای خاص خود را دارند. همانطور که هر توصیف سیاسی از جهان اجتماعی حاوی چرایی و چگونگی جهان اجتماعی و نحوه اصلاًح آن از طریق نقد است، تحقیق تنها زمانی ممکن خواهد بود که بر بنیاد یک رویکرد هستیشناختی استوار باشد. افشای این هستیشناسیهای عمیق و بعضاً تلویحی میتواند نقش مهمی در فهم مسائل نظری و عملی روابط بینالملل داشته باشد.
دلیل سوم که احتمالاً مهمترین دلیل نیز هست به پیوند میان هستیشناسی و سیاست مربوط میشود. این صحیح است که تمام نظریههای اجتماعی متضمن راهحلی برای مسئله ساختار و کارگزارند، اما این واقعیت که جهان اجتماعی در بطن خود شامل نظریهها و باورهای کارگزارانی است که در آن به فعالیت مشغولاند نشاندهنده این است که مسئله ساختار و کارگزار از قبل در کنش اجتماعی مفروض گرفته شده است. در واقع کنش اجتماعی بدون نوعی هستیشناسی اجتماعی بنیادی ناممکن و احتمالاً غیرضروری است.
دو مثال نشاندهنده این امر است: مثال اول به بررسیهای باتلر به ناکامی دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در عراق، در آستانه جنگ سال ۲۰۰۳ عراق، مربوط میشود. نخستوزیر وقت بریتانیا، تونی بلر، در تاریخ سوم فوریه ۲۰۰۴ پس از اینکه فشارهای سیاسی او را وادار کرد بپذیرد که شاید دربارۀ اینکه عراق سلاحهای کشتار جمعی دارد خطاهای اطلاعاتی روی داده باشد، اعلام کرد دولت در این مورد دست به تحقیق و تفحص خواهد زد. در ابتدای امر، طرح تحقیق و تفحصی که توسط لرد باتلر، نماینده براکول، در مجلس اعیان هدایت میشد، چارچوب ارجاع بسیار محدودی را اختیار کرد و قصد داشت صرفاً بر ساختارها، فرایندها و نظامها تمرکز کند. اما این نوع تفحص همواره در بریتانیا مورد مناقشه طرفهای مختلف بوده و بسیاری مایل بودهاند دامنه تحقیقات به اشخاصی کشیده شود که گمان میرفت مسئول ناکامیهای اطلاعاتی مورد بحث باشند. بیشتر به سبب شدت گرفتن مناقشات سیاسی درخصوص موضوع تفحص، مایکل هوارد، رهبر حزب محافظهکار بریتانیا، از حمایت خود از تحقیق و تفحص دست کشید، و در این هنگام بود که لرد باتلر مجبور شد بیانیهای روشنگرانه صادر کند. اعضای کمیته تحقیق و تفحص روشن ساختند که فرایند تحلیل را تا هرجا که بکشد ادامه خواهند داد و مسائلی چون خطاهای اشخاص را نیز فاش خواهند کرد. با این حال، بر اساس آنچه باتلر بیان داشت، کمیته باید پیش از توجه به اشخاصی که ممکن است مسئول دانسته شوند، کار خود را با بررسی ساختارها، رویهها و نظامها آغاز کند.
در اینجا هستیشناسی اجتماعی نقش سیاسی بسیار مهمی بازی میکند. بر اساس این هستیشناسی اجتماعی ادعا میشود نقش مسئولیت فردی اهمیت ثانویه دارد و در چارچوب یک بافت ساختاری بسیار وسیعتر و از لحاظ علت و معلولی تأثیرگذارتر قابلطرح است. فرض باتلر این است که علل واقعی ناکامی اطلاعاتی بریتانیا در مورد سلاحهای کشتار جمعی عراق در "ساختارها، فرایندها و نظامها" قرار دارد. این فرض باتلر نتایج سیاسی بسیار مهمی دارد. وی با آغاز تحقیق از ساختارها، فرایندها و نظامها به جای افراد، در واقع به یک رشته انتخابهای صریح دست زد که بر توصیههای کمیته تأثیر خواهند گذاشت. با این حال، مشخص نیست با این انتخاب باتلر یا دیگر اعضای کمیته توصیفی سنجیده از اینکه منظورشان از "ساختارها، فرایندها و نظامها" چیست، داشتهاند یا خیر. بنابراین هرچند هستیشناسی اجتماعی مبنای تحقیق باتلر قرار گرفته، به نظر نمیرسد که این هستیشناسی اجتماعی به خوبی تدوین شده باشد.
مثال دوم تلاشی صریح برای در هم ادغام کردن کارهای دانشگاهی در مورد رابطه ساختارکارگزار با نتایجی برای سیاستگذاری است. در ۲۲ آوریل ۱۹۹۳ یک دانشآموز سیاهپوست هجدهساله به نام استفان لارنس در یکی از حومههای جنوب شرقی لندن به نام التم مورد حمله گروهی از جوانان سفیدپوست قرار گرفت و کشته شد. تحقیقات پلیس جهت رازگشایی از قتل بسیار کند به نظر میرسید و رسانهها، سیاستمداران، رهبران محلی و والدین مقتول تأکید داشتند لازم است تحقیقات گستردهتری برای بازداشت قاتل صورت بگیرد. در جولای ۱۹۹۷ جک استرا، وزیرکشور جدید، آغاز دور جدید تحقیقات جنایی را اعلام کرد و سر ویلیام مکفرسون را برای ریاست جلسه دادرسی برگزید. تحقیقات علنی در مورد پرونده لارنس عملاً پلیس و دستگاه قضایی بریتانیا را در برابر محاکمه افکار عمومی قرار داد و اتهاماتی مبنی بر فساد نظاممند و نژادپرستی نهادینهشده در این سازمانها را طرح کرد. خصوصاً اتهام نژادپرستی نهادینهشده به موضوعی بسیار مجادلهآمیز بدل شد، زیرا این احتمال را مطرح کرد که مسئولیت اعمال نژادپرستانه را باید در عرصه اجتماع جستوجو کرد، نه در اعمال و نیات شخصی افراد. بر این اساس، سازمانها و حتی کل جامعه نژادپرست هستند، حتی اگر افرادی که فعالیت این سازمانهای جمعی به آنها بستگی دارد نیز نژادپرست نباشند. در گزارش جدید وزارت کشور توصیههایی سیاسی صورت گرفته بود با این امید که در روابط نژادی در بریتانیا تغییراتی صورت گیرد. این توصیهها بر مجموعهای از ادراکات هستیشناسی خاص در مورد جهان اجتماعی استوار شده بود.
دو تلاش مذکور برای نسبت دادن مسئولیت علّی و احتمالاً اخلاقی به اشکال اجتماعی جمعی در تضاد آشکار با این گفته خانم تاچر قرار دارد که "چیزی تحت عنوان جامعه وجود ندارد." به باور تاچر تنها افراد و خانوادهها واقعاً وجود دارند. این جهانبینی متکی بر فرد تاچر کنشی سیاسی در بریتانیا و خارج از این کشور ایجاد کرد. این واقعیت که سیاست بر اساس چنین دیدگاههایی بنا شده است نباید ما را به شگفتی وادارد. کنشگران اجتماعی بر اساس نوعی هستیشناسی اجتماعی وارد تعاملات اجتماعی میشوند. آنچه شگفتانگیز است این است که مطالعات دانشگاهی روابط بینالملل تاکنون در آشکار نمودن هستیشناسیهایی که زیربنای اعمال سیاسی را تشکیل میدهند -که موضوع مورد مطالعه این رشته است- همواره شکست خوردهاند. این کتاب تلاشی برای آغاز این بحث است.
به بیان سادهتر، اگر مسئله ساختار و کارگزار یک مسئله هستیشناختی است و اگر کلیه نظریهها و نیز اشکال مختلف عمل سیاسی راهحلی را برای پاسخگویی به این مسئله مفروض میگیرند، میتوان مدعی شد که از طریق تحلیل نحوه پرداختن نظریههای مختلف به این مسئله و نه تعهد معمول به یک رشته مواضع معرفتشناختی پیشینی میتوان در مورد جهان روابط بینالملل بیشتر آموخت.
جدی گرفتن هستیشناسی میتواند سه هدف به هم مرتبط و به یک اندازه مهم (و نتایج مربوط به آنها) مباحث کتاب حاضر را روشن سازد. اولین هدف این ادعا است که تمایزات معرفتشناختی که از دیرباز مجادلات میان نظریات مختلف را در رشته روابط بینالملل را شکل داده است درواقع در مواضع هستیشناختی قبلی ریشه دارد و به آنها وابسته است. برای اثبات این ادعا، کتاب حاضر روایتی از واقعگرایی علمی را طرح کرده و از آن در برابر روایت عمدتاً معرفتمحور اثباتگرایان از علم دفاع میکند. دوم، از آنجا که وجه تمایز نظریات رقیب را باید در دیدگاههای متعارض نسبت به عناصر و نیز فرایند علّی جستوجو کرد، کتاب حاضر تلاش میکند دست به تحقیقی مستمر در مورد هستیشناسیهای اجتماعی موجود در بطن نظریههای غالب در رشته روابط بینالملل بزند. با جدی گرفتن نکتهای که واکر متذکر شده است، این تحقیق در سطح مفروضات هستیشناسی بنیادی است، لذا این کتاب تلاش میکند نشان دهد چگونه مفاهیم مرکزی ساختار و کارگزار تعریف و تدوین و نهایتاً توسط رویکردهای نظری مختلف در رشته روابط بینالملل به کار گرفته میشوند.
این کتاب به هستیشناسی در معنای عامتر و وسیعتر کلمه در زندگی اجتماعی نمیپردازد، که میتواند شامل فرایندها، اعمال و رویدادهای از نظر علّی مؤثر باشد. اینها آشکارا عناصر مهمی برای هر شکلی از هستیشناسی اجتماعی هستند. هرچند فرایندها، اعمال و رویدادها میتوانند بر ساختارها و کارگزارها تأثیر بگذارند و سازنده آنها باشند، آنها تنها در بافتهای ساختاریافته و از طریق اعمال کارگزاران رخ میدهند. لذا تبیین فرایندها، اعمال و رویدادها مستلزم توصیف ساختارها و کارگزارها است. علاوه بر این، از آنجا که هم ساختارها و هم کارگزارها محصولات فرایند تولید محسوب میشوند، ارائه هر تحلیلی از آنها در واقع متضمن تحلیل هر دوی آنها به مثابه محصول و نیز فرایند خواهد بود.
در این کتاب، علاوه بر بررسی سنگِبناهای هستیشناختی نظریههای روابط بینالملل، به بررسی آنها از این منظر میپردازیم که چگونه ارائه راهحلهای کمابیش مناسب برای مسئله ساختار و کارگزار را تسهیل میکند. این تحلیل کاملاً در سطح فرانظریه قرار میگیرد. کتاب حاضر تلاش نمیکند نظریهای در مورد سیاست بینالملل ارائه دهد. در واقع، یکی از استدلالهای این کتاب این است که اساساً نمیتوان چنین نظریهای ارائه داد. این ادعا منطقاً از سومین هدف کتاب منتج میشود که بررسی نتایج معرفتشناختی و روششناختی مرتبط با هستیشناسیهای مختلف در مورد ساختار و کارگزار است. نتایج این تحلیل برای درک ما از نقش نظریه روابط بینالملل بسیار اساسی و بنیادین خواهد بود....