دستم را روی سیاهی سختی که این روزها، مدار زندگیام دور آن میچرخید، کشیدم. این شکل هندسی گرد با آن میلههای آهنی درهمتنیده، باعث شده بود از هرچه که دایرهوار است، متنفر باشم. نه اینکه دایرهها بد باشند؛ نه، فقط احساسات من تحتالشعاع آنها قرار گرفته بود. دو دایره و یک مربع، شده بودند جایگزین پاهایی که از دست داده بودم و همین باعث شد که دیگر از این جایگزین امانتی، چندان بهگرمی استقبال نکنم. هرچند جای شکرش باقی بود که همین را داشتم. تا چند وقت قبل، از داشتن همین ویلچر ساده هم محروم بودم! بغض گلویم را پس زدم. این حق من از زندگی نبود! مادر بیچارهام بهخاطر اینکه شاید حالم کمی بهتر شود، به دروهمسایه رو زده بود تا بلکه کسی از نزدیکانشان، ویلچری داشته باشند و آن را مدتی به ما قرض بدهند تا شاید دخترکش، دیگر فکر نکند که آخر دنیاست!
چرخهایش را به حرکت درآوردم و دور اتاق چرخیدم. به نظرم بهتر از یک جا نشستن بود. لااقل میتوانستم بدون کمک مادر، کمی خودم را جابهجا کنم و بار کمتری روی دوشش باشم. ویلچر، چندان هم بد نبود. خدا اجرش را به حاجآقاموسوی بدهد. او یکی از خیرین محله بود و این ویلچر را از یک مؤسسهی خیریه برایم به امانت آورده بود. چند روزی از آن ظهر میگذشت که در خانهمان به صدا درآمد و حاجآقاموسوی با آن لبخند مهربان مختص خودش، وارد خانه شد و رو به مادرم گفت:
- سلام حاجخانم، خوب هستین؟ با خوش خبر اومدم خدمتتون.
مادر هم گل از گلش شکفت و حاجی هم از چگونگی آوردن ویلچر برایش گفت و به مادر سفارش کرد که امانتدار خوبی باشیم تا روزی که من از روی ویلچر بلند شوم و روی پاهای خودم بایستم. همان روز به این آرزوی حاجی، پوزخند زدم. یکی نبود به حاجی بگوید چه آرزوی محالی! نفسم را پر آه بیرون فرستادم؛ شش ماه داشتم با این غم زندگی میکردم. دیگر کافی بود! نباید اینقدر با خودم و دنیا سر جنگ میگذاشتم. به قول مادر، لابد این هم قسمت من بود که اینطور خانهنشین شوم!
-بخشی از کتاب-