چند روز بود که از آرش خبری نبود تا اینکه بالاخره زنگ زد. مضطرب بود. گفت میخواهد دربارهی مسئلهی خیلی مهمی با من مشورت کند و بعد از پیدا کردن لنگهی دوم جورابش فیالفور به اینجا میآید.
کتریِ پُر از آب را روی شعلهی گاز گذاشتم و اسبِ افکار را سوار شدم. نکند دوباره هوس آهنگسازی به سرش زده باشد! چند نفس عمیق کشیدم. سعی کردم مثبتاندیش باشم. شاید بیمار است و نیاز مبرم به پیوند همزمان مثانه و عنبیه دارد. شاید میخواهد مهاجرت کند و بین لیبی و اریتره دودل است. شاید به فرمول جدیدی برای تیغزنی و قرض گرفتن پول دست یافته که با یک تماس تلفنی مبنیبر نیاز به مشورت دربارهی مسئلهای مهم شروع میشود. شاید چاهِ خانهاش گرفته و شمارهتلفن یک چاهبازکن حاذق را میخواهد. سوار بر اسبِ افکار چهارنعل پیش میرفتم که کتری جوش آمد و سوت زد. از سوت کتری اسبِ افکار رم کرد و افتادم. اولینبار به ذهن چه کسی رسید که کتری سوتدار اختراع کند؟
شاخصترین ویژگی آرش علاقه به آهنگسازی بود و با نام هنری آرش کیتارو فعالیت میکرد. حتی به کلاس آهنگسازی هم رفته بود، ولی استاد پس از پایان جلسهی اول پولش را پس داده و توصیه کرده بود به جای آهنگسازی برود در کلاس فوتبال ثبتنام کند، چون خیلی شوت میزند. آرش واقعاً انسان فجیعی بود؛ تنها نمونهی باقیمانده از این مدل آرش در جهان هستی. بعد از آهنگسازی علاقهی شدیدی به شکستن و خُرد کردن اشیا داشت. مغز خیلی کوچکش به کارخانهای شبیه بود که در دو شیفت صبح و شب بیوقفه سؤال تولید میکرد و رُسِ کارگران کارخانه را میکشید. اگر از کسی میخواستی او را در یک کلمه توصیف کند، قطعاً نمیتوانست و بعد از کمی تلاش برای توصیف او در یک کلمه خونریزی مغزی میکرد، چون گیجِ بیاستعدادِ چترِ مبهوتِ دریلِ مغز بیش از یک کلمه است. با همهی اینها، در کمال ناباوری آرش را دوست داشتم.
-بخشی از کتاب-