تودههای پراکنده ابر به هم رسیدند و بر کوهستان سایه انداختند. کاوه بر آشفته، از جایش برخاست و گفت: نه، نه، بگوی اینها سخنان اهریمن است در گوش تو و قباد. نه، سروش چنین سخنانی نمیگوید. آبتین با خونسردی، او را نگریست و گفت: آرام بگیر کاوه، میدانم که تلخ است. ولی ناچاریم بپذیریم. کاوه درحالی که چهرهاش برافروخته و نفسش به شماره افتاده بود، دوباره کنار آبتین دستهای سرد و عرق کردهی او را در دست گرفت، به چشمهای نمناکش چشم دوخت و ادامه داد: چرا باید از آنچه نیامده است، بهراسیم و روزگار را به کام خویش تلخ گردانیم؟ تو از مرگ نمیهراسی؟ نه، من از مرگ هراسی ندارم. چرا که به خوبی میدانم من و همهی کسانی که کشته خواهیم شد، هرگز نخواهیم مرد. بلکه به اوج آسمان پرواز خواهیم کرد و به مهر خواهیم پیوست و همراه و همگام با مهر، آیندگان را یاری خواهیم رساند. پتیارگان جسم ما را نابود میکنند. بیخبر از آنکه سرانجام خون ما به خاک میپیوندد و ما دوباره خواهیم رویید. با شاخهها و برگهای نو؛ برگهای سبز و سایهگستر.