رمانِ «دفترچههای مرد کتابفروش» روایت بخش تاریک زندگی و حکایت ظلم و نابرابری موجود در آن است؛ روایت سرگذشت انسانهایی به حاشیه راندهشده که نویسنده در طی آن، مفاهیمی چون عشق، هراس، قتل، فقر و فساد را در روایت خود، گرد هم آورده است. رمان در شکاف میان طبقات مختلف جامعه نفوذ میکند و با کنار زدن نقابها و پردهها، زشتیهای موجود در لایههای زیرین آن را عیان میکند. «از روی آینه دستشویی بخار را کنار زدم و به صورتم نگاه کردم. تنهایی، اثرش را روی چهرهام گذاشته بود. تنهایی یک زندان خودخواسته است که در آن روح ما پژمرده میشود و مثل درختانی میشویم که با آبِ شور آبیاری شده باشند. از دستشویی که بیرون آمدم احساس کردم دیوارها دارند به سمت من میآیند و همهچیز دارد کج میشود. تلویزیون، لپتاپ، فنجان قهوه و حتی دفتر ناردا. حالت وحشتناکی از خفگی به سراغم آمد که قابل تحمل نبود. لباسهایم را پوشیدم و با کنار گذاشتن همۀ شخصیتهایی که در جلدشان فرورفته بودم، از خانه بیرون آمدم.»