من و هَنی داشتیم از مدرسه به خانه برمیگشتیم که در مزرعهی نیول چشممان به یک تکشاخ افتاد. البته نه یک تکشاخ واقعی! چون تکشاخ واقعی اصلاً وجود ندارد. چیزی که ما دیدیم یک تکشاخ عروسکیِ توپُر کنارِ تیرِ حصار مزرعه بود.
هَنی به طرفِ عروسک دوید. پاها و بازوهای چاقش، موقع دویدن، تابتاب میخورد و موهای کوتاه و تیرهاش، اینور و آنور پَر میکشید. ولی من برای کشاندنِ هیکلِ لاغرمُردنیام عجلهای نداشتم. من بزرگتر از هَنی هستم. و برای همین، فکر میکنم که میدانم چهطور باید رفتار کنم، هر چند بعضی از دوروبریهایم اینطور فکر نمیکنند. خُب، بههرحال چیزهایی سرم میشود! مثلاً، پیش از رفتن به آنجا و درگیرِ ماجرا شدن، مطمئن بودم که بازهم بُرودی لاسون کلکی سوار کرده است!
بنابراین نمیخواستم بُرودی ببیند که دارم دنبال یک عروسک کهنه میدوم. شک نداشتم که او جایی همان نزدیکیها کمین کرده و منتظر فرصتی است تا روزگارم را سیاه کند. فکر کردم که خُب، حالا که اینطور است، بگذار حالاحالاها انتظار بکشد!
هَنی دوروبرِ تکشاخ چرخید که لای علفهای بلندِ خشک به حصار تکیه داشت. بلندی تکشاخ تا کمرش میرسید و رنگش سفیدِ چرکی بود، طوری که انگار آن را بارها توی خاکوخل کشانده و برگردانده بودند.
هَنی، همانطور که یالِ حیوان را نوازش میکرد، پرسید: «این واقعی است؟»
هَنی با بچههای دیگر تفاوت دارد. ظاهرش، بهجز چشمهایش که یکی بزرگتر از دیگری است، کاملاً عادی است. اما حرف زدنش، با آنکه تقریباً هشت سالش است، عینِ بچههاست. به خاطر همین، فقط من و ماما و برادر کوچکم، موچ، از حرفهایش سر درمیآوریم. ماما میگوید علت کُندذهنیاش نرسیدنِ اکسیژن کافی موقع تولدش است.
هَنی جزء بچههای دیرآموز است. موچ حدود دو سال از او کوچکتر است، اما خیلی بیشتر از او سرش میشود. حتی بلد است کمی بخواند. هَنی نمیتواند اسم خودش را بخواند. تمام همکلاسیهایش میتوانند چیزهایی بخوانند ولی هَنی نمیتواند.
- از متن کتاب -