گاهی آمادهایم تا مثل یک پرنده آزاد و رها باشیم. روح خود را به هر سو که میخواهیم روانه کنیم و ماجراجوییهای هیجانانگیزی داشته باشیم. اما آیا همیشه موفق بودهایم تا همانطور که میخواهیم زندگی کنیم؟ آیا خانواده و جامعه همیشه بستر را برای ما فراهم کرده است تا محدودیتها را کنار بگذاریم یا خود مانعی در سر راه ما بودند؟
احتمالا گمشدهام نوشتهی سارا سالار روایتی است از گمگشتگی زنی در عصر امروز که محدودیتها باعث تناقضات و پیچیدگیهای روحی او شده است.
کتاب احتمالا گمشدهام از زبان زنی است که در میان روز بین خاطرات گذشته و حوادث حال در رفت و آمد است. او به خاطراتش با دوست دوران دبیرستانش گندم فکر میکند؛ اما گندم چرا انقدر ذهن راوی را آشفته کرده است؟ آیا گندم همان بُعد آزاد و رهای راوی است که به دنبال خود گمشدهاش میگردد یا گندم واقعا دوست گذشتههای اوست که خاطراتش به ذهن راوی هجوم آورده است؟
کتاب احتمالا گم شده ام اولین اثر نویسندهی معاصر ایرانی سارا سالار است که در سال 1387 از سوی انتشارات چشمه منتشر شد. این اثر داستان زنی است که تمام فکرش به گذشته و خاطرات آن گره خورده است. یک سال بعد از انتشار این کتاب چهار بار تجدید چاپ شد که این خود نشاندهندهی علاقهی بسیاری به قلم و نثر خانم نویسنده بود. کتاب احتمالا گمشدهام به زبان آلمانی هم ترجمه و منتشر شده است. سارا سالار بعد از انتشار اولین رمان خود «احتمالا گمشدهام» توانست جایزه ادبی بنیاد گلشیری را بگیرد. این کتاب 143 صفحه دارد و جزو داستانهای خوشخوانی است که در زمان کوتاهی خواندنش تمام میشود.
کتاب احتمالا گم شدهام داستانی است چند خطی به این شکل که خواننده از ابتدا تا انتها با پرشهای زمانی و فردی مواجه است. اصل داستان روی یک خط صاف حرکت میکند اما شیوهی روایت نویسنده متفاوت است. از طرفی میتوان گفت داستان احتمالا گمشدهام گونهای شهری دارد. فضای داستان در بستر جزئیات زندگی آپارتمانی و شهری روایت میشود؛ که برای ما شبیه داستانهای مدرن و امروزی است و در ادامه حوادث و خاطراتی که به شکل پراکنده در ذهن راوی مرور میشوند.
سارا سالار در کتاب احتمالا گمشدهام از سرگشتگیها، درگیریها و دغدغههای فکری یک زن صحبت میکند و این حس را به شکلی به خواننده القا میکند که او هم با خواندن این رمان حس گمشدگی و واکاوی ذهن نویسنده را دارد.
این کتاب را افرادی دوست خواهند داشت که علاوه بر یک قلم شیوا و پخته میخواهند پا در هزارتوی ذهن راوی بگذارند و زمانی را جای او فکر کنند، نفس بکشند و زندگی کنند.
فکر میکنم چه عجب! بعد از مدتها خودم را از قید و بند اینکه به کسی توضیح بدهم نجات دادهام.. خندهدار است، خودم را از قید و بند اینکه به بتول خانم توضیح بدهم نجات دادهام، خودم را نجات دادهام، خودم را... صدای در را میشنوم که محکم به هم میخورد.. اگر مجبور نبودم دنبال سامیار بروم، حتما تمام روز همینجا دراز میکشیدم... گندم میگفت برای دراز کشیدن و فکر کردن و فاتحهی یک روز را خواندن باید بهم درجهی دکترا بدهند
خودم را میرسانم به میز آرایشم. پشت چشمم کبودتر از آنی است که بشود راحت قایمش کرد. تند تند آرایش میکنم... مانتو و شلوارم را میپوشم و روسریام را سرم میکنم... تند تند کیف و موبایل و عینک و بطری کوچک آبم را برمیدارم و از در میزنم بیرون..بالا چند لحظهای جلو پلهها میایستم و بعد تمام پلهها را میدوم پایین، تمام این ده طبقه را... پایین عین گوسفندی که همین الان خرخره اش را بریده باشند به خرخر می افتم. همان جا کنار دیوار می
نشینم و نفس می کشم... یاد گندم می افتم که همیشه با داشتن از پله های خوابگاه می دوید بالا، یا می دوید پایین. به قول خانم حکیمی هیچ وقت نمی توانست مثل بچه ی آدم از این پله ها بالا و پایین برود. نفسم که جا می آید می روم توی حیاط.. بوی مهر همیشه دلم را مالش داده؛ اما امسال فقط دلم را مالش نمی دهد، دلم را از جا می کند. روی برگ های زرد و قرمز و قهوه ای توی باغچه راه می روم و سعی می کنم به صدای خش خش شان گوش کنم... دوباره دلم سیگار می خواهد؛ اما می دانم اگر سیگار داشتم و می کشیدم، حتما همین جا روی همین برگها بالا میآوردم.
دکتر پرسید: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان.»
قبل از این که سر و کله ی کسی توی حیاط پیدا شود، میروم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری میریزد پایین... چند لحظهای فکر میکنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاوردهام تو. وقتی کیوان هست امکان ندارد حتا یک شب ماشین را توی کوچه بگذارد.
سوار میشوم..کمربندم را میبندم.. شیشه را پایین میکشم.. در بطری را باز میکنم و یکنفس نصفش را سر میکشم... رادیو را روشن میکنم و راه میافتم...
در سالهای اخیر نویسندگان زن ایرانی زیادی در عرصه ادبیات بودند که توانستند به خوبی دغدغهها و بحرانهای هم جنسان خود را در داستانهایشان منعکس کنند. سارا سالار یکی از نویسندگانی است که وقتی داستانهای او را به دست میگیریم خودمان را در خط خط روایت او پیدا میکنیم.
سارا سالار نویسنده اهل زاهدان است که همه اعضای خانوادهاش کتابخوان و دوست دار ادبیات بودهاند. او در دانشگاه تهران رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی را انتخاب کرد. بعد از آن مدتی به عنوان کارمند در یک شرکت کار کرد اما زمانی که متوجه شد برای این شغل ساخته نشده تصمیم گرفت به دنبال علاقهاش؛ ادبیات و داستاننویسی برود.
سارا سالار بعد از اتمام درس و دانشگاه و کار با سروش صحت نویسنده و کارگردان مطرح سینما و تلویزیون ازدواج کرد. در این دوران خانم سالار تصمیم گرفته بود که با ثبت نام در کلاسهای داستاننویسی دغدغهها و آنچه گفتنش برای او اهمیت دارد را با نوشتن به مخاطب خود بیان کند؛ اما او در دورهای از زندگی خود نوشتن را رها کرد و تصمیم گرفت مدتی بهعنوان مترجم فعالیت کند. به همین دلیل شروع به ترجمه اثری از موراکامی کرد. البته این کتاب مدتهاست که نتوانسته مجوز نشر بگیرد. او از ترجمه هم راضی نشد و تصمیم گرفت آن را کنار بگذارد. خانم سالار در مصاحبهای گفت: «اما طی فرایند ترجمه کردن هم به این نتیجه رسیدم که اینکاره نیستم و این کار هم راضیام نمیکند. کار بسیار سختی بود و رفته رفته دیدم ترجمه کردن داستان دیگران کار من نیست، چون خودم چیزهایی برای گفتن داشتم و دلم میخواست آنها را بنویسم».
سارا سالار بعدها با شرکت در دورههای نویسندگی محمدحسن شهسواری تجربههای خوبی در این زمینه کسب کرد که در نوشتن رمانهایش به او کمک کرد.
«احتمالا گم شدهام» عنوان اولین کتاب سارا سالار است که علاوه بر جایزه بنیاد گلشیری برای اولین رمان، شهرت زیادی هم برای او داشت. خانم سالار درباره این کتاب میگوید: خیلیها فکر میکنند داستان کتاب «احتمالا گم شدهام» زندگی شخصی من است، چون راوی داستان خودم بودم اما اینطور نیست داستان من اصلا واقعی نیست، حتی برای اطرافیانم هم اتفاق نیفتاده. ماجرا این است که من یک ذهنیتی داشتم که این ذهنیت من را با خودش همیشه درگیر میکرد، دو شخصیتی که با هم تفاوت دارند هم خیلی همدیگر را دوست دارند و هم از همدیگر متنفر هم هستند و این به خاطر ضعفها و قدرتهایی است که دارند. دوست داشتم این ذهنیت را به شکل داستان در بیاورم ولی وقتی شروع به نوشتن میکنم، قطعا نمیتوانم از خودم و آدمهای دور و برم و تجربیاتشان تاثیر نگیرم و از آنها نمونهبرداری نکنم. بعضی وقتها این نمونهها ممکن است آمیزهای باشد از چند شخصیت.
حتی بعضی از خوانندگان رمان من سوال میکنند: «این داستان حدیث نفس بوده؟» اینطور نیست. این داستان ساخته و پرداخته ذهن من است.
کتاب دوم سارا سالار با عنوان هست یا نیست در سال 1393 منتشر شد. این کتاب هم طی مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید و موضوع آن دربارهی بحران و دغدغههای زنی در آستانهی چهل سالگی است.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 776.۵۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 143 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۴۶:۰۰ |
نویسنده | سارا سالار |
ناشر | نشر چشمه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
قیمت چاپی | 42,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
داستان در ظاهر در باره ی دوستی میان راوی ودختری به نام گندم است،دو دوست با روحیات متفاوت ومتضاد. داستان دریک نیم روز از زندگی راوی خلاصه میشود که با مرور خاطرات گذشته ،گریزی از حال به گذشته دارد.کل ماجرا خاطرات اشفتگی ها ی ذهنی یکی از زنان جامعه است که به نظرم غیر از فرسودگی وخستگی پیام دیگری برای زنان خواننده ندارد.در داستان نشانی از فرهنگ ودانایی از راوی برای خواننده نیست بلکه او به نوعی با پشت پا زدن به ارزشهای جامعه وبا به کاربردن الفاظ زشت ورکیک ویا علاقه نشان دادن به ماشین ویا به فرزند پسر تنها از زنانگی خود فاصله میگیرد .داستان این کتاب زنی درگیر با قوانین خانوادگی و اجتماعی ست که با مرور خاطرات وروزمرگی اش هیچ کمکی به زن ودید درست ندارد.
راوی کتاب دختر همدانی و مقیدی است که مادرش در دام اعتیاد گرفتار شده و پدرش را از دست داده است. او در دوره دبیرستان با دختری به نام گندم دوست میشود که تک فرزند است و پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدهاند. تنها فکر و دغدغه ذهنی این دختر ادامه یافتن دوستیاش با گندم است. چرا که میخواهد اینگونه با کندوکاو در زندگی گندم، خود گمشدهاش را بیابد. این کتاب گمگشتگی زنی در دنیای امروز را روایت میکند که محدودیتهای ایجاد شده در جامعه، تناقضات و پیچیدگیهای روحی را در او به وجود میآورد. راوی قصه به دلیل آشفتگیهای ذهنیای که نسبت به گذشتهاش دارد نزد روانشناس میرود. او روانشناس را مثل مخاطبان داستانش میبیند که در این بین به سؤالهایی که در ذهنش ایجاد میشود نیز پاسخ میدهند. کتاب در مورد مصرف گرایی،مخاطرات بعد جنگ، تهرانِ سرد و پر ترافیک،آپارتمان نشینی و ...هم صحبت میکند.
رمان رو باید از منظر نقد روانکاوانه بررسی کرد، تقابل شخصیت راوی با شخصیت ذهنیش که تقابل سنت و مدرنیته رو به خوبی به نمایش میگذاره و اینکه گذر از اون جامعه ی سنتی به جامعه ی مدرن چگونه اتفاق افتاده مثل زلزله ای ناگهانی و یا کم کم با شالوده ای محکم؟ راوی از فضای بسته و زلزله وحشت داره گویی همزمان از چارچوب سنت ها و همین طور تغییرات شدید و گسترده ی مدرن حاکم بر جامعه میترسه و ذهنش در قالب گندم و خود واقعیش در قالب راوی در جدال برای رسیدن به آرمان هاشون هستند که در آخر با یکی شدن و به نظرم کنار اومدن با هم به یه ثبات نسبی می رسند و البته به نظرم پایان داستان بیشتر جای کار داشت.
روایتی کاملا زنانه. خیلی جاها خودمو جای راوی میذاشتم و از دید اون و ارد فضای داستان میشدم. خیلی وقتها من هم ایییینقدر حرف توی سرمه، اینقدر فکر، حتی همینطور تبلیغات رو خوندن یا تابلوی سردر فروشگاه ها رو خوندن، درست مثل راوی برای فرار از فکری که مدام تو ذهنته و تلاش میکنی ازش خلاص بشی...برای من جذاب و گیرا بود...بهترین جمله در این کتاب جایی بود که مادر دستش رو در موهای پسرش فرو می برد و می گفت: &#۳۴; بوی جان می دهد&#۳۴; زیباتر از این تعبیر دیگه نیست...عالی...ممنون از فیدیبو
این کتاب یکی از معدود کتاب هایی بود که بعد از خوندن نسخه الکترونیکی دنبال بودم که نسخه چاپیش رو هم بخرم و برای خودم داشته باشم زمانی که این کتاب رو خوندم سال ۹۰ یا ۹۱ بود و بازنشر کتاب متوقف و کتاب ممنوع شده بود تمام کتابفروشی های خیابون انقلاب رو زیر ظل آفتاب تیرماه تهران گشتم تا تونستم پیداش کنم و بعد لزون دوباره و دوباره خوندمش و تنها می تونم بگم برای من بی نظیر بود
من زیاد دوسش نداشتم. بعد از خوندنش حال دلم خوب نبود. انرژی منفی زیادی بهم القا شد . ولی داستانش طوری بود که ذهن آدمو درگیر میکرد که ببینی آخرش قراره چی بشه.
کاش نویسنده این کتاب کمی مطالعه می کرد. و به همذات پنداری در داستان بیشتر اهمیت می داد. البته اگر معنی داستان و همذات پنداری رو بدونه. بر اساس اثر اینو می گم نه بر اساس چیز دیگه ای. خواندنی نیست. و عجیبه که به چاپ چهارم رسیده
در یک کلام کتاب احتمالا گم شدهام را نپسند یدم. داستان نسبتا خوب بود ولی جای پرداخت بیشتر و بهتری داشت. جملات نصفه نیمه و صفحات پر شده از سه نقطه و خواندن تبلیغات رادیو و بیلبوردها روی مخ بود. جزییات خوب و بد دیگرش بماند. خلاصه اینکه جزو لیست خوبها نرفت.
میدانم ک این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند.این تقدیر است و و قتی فکر میکنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم،نمیدانیم همان تغییر هم تقدیر است... دوست داشتم کتابو💙
کتاب جالب و متفاوتی بود. راوی داستان بعد از ۳۵ سال هنوز در گذشته گیر کرده و داره باهاش زندگی میکنه. کاش میشد به گذشته فکر نکرد !!!!!