رمان گاهی فرصتی برای فلسفیدن به دست میدهد. رمان میتواند تردیدها و تصمیمها، اقرارها و انکارها، ایدهها و عملها را در چشماندازی شبیه به چشمانداز اندیشۀ فلسفی قرار دهد؛ جایی بین تأمل و اعجاب. رمان میتواند چیزی را آشکار کند که در شکلی جز این مخفی میماند. در باب جنایت و مکافات چهبسا بتوان گفت که حتی با رمانی مشخصاً فلسفی سروکار داریم. اما ماحصل این سخن چیست؟ رمان بهطور کلی و جنایت و مکافات بهطور خاص چگونه میتواند مشخصاً فلسفی باشد؟ بیگمان داستایوسکی نظرگاهی متأملانه و از درون متفرق و متشتت به ما عرضه میکند که میکوشد مرزهای مرجعیت خاص خود را دریابد؛ همین شاید برای خویشاوندی با فلسفه کفایت کند. ولی این خویشاوندی ممکن است شباهتی سطحی، شباهتی بلاغی یا مربوط به حالوهوای رمان باشد، و نیز ممکن است خویشاوندی ماهویتری در کار باشد که طی آن رمان و فلسفه به کاری مشترک مشغول باشند یا از یکدیگر تأثیر بپذیرند.
در مقالههای کتاب حاضر قصد نداریم به این پرسشها پاسخ دهیم. مقالهها دستورکار خاص خودشان را برای شرح چشماندازهای فلسفی (یا ضدفلسفی) جنایت و مکافات دارند. این مقالهها بیشتر دلمشغول اشخاص و صداهایی هستند که متن را اشغال میکنند و به سخنان و مسائل پیشروی آنان میپردازند و نه به پرسشهای کلی راجع به رابطۀ فلسفه و ادبیات. بااینهمه میتوان گفت که این مقالهها، در عین عرضۀ چشماندازهای خاص خود، طیف متنوعی از مدلهای پاسخ به این پرسش را تشریح میکنند که چگونه میتوان فلسفه و رمان را در همفکری و همداستانی با یکدیگر قرار داد. به عبارت دیگر، معتقدم که این مقالهها بهطور ضمنی میخواهند این نکته را به کرسی بنشانند که نگریستن به رمانها از چشماندازهای فلسفی میتواند راهی برای دستیابی به چشماندازهای تازه در فلسفه نیز باشد؛ رمان همانقدر در عرصۀ فلسفه حرف برای گفتن دارد که فلسفه در عرصۀ رمان. برای اثبات این نکته، در این مقدمه درمییابیم که چگونه توجه مقالات به عناصر خاص تجربۀ انسان میتواند نشان دهد که فلسفه و جنایت و مکافات چگونه دستکم بر یکدیگر تأثیر میگذارند.