سی ثانیه مونده تا پرواز. حال عجیبی دارم. تا حالا بیشتر از صد بار پرواز کردم. همیشه قبلِ پرواز یاد مادرم می افتم که با اون سادگیِ مخصوص خودش می گفت: " من و بابات با عشق شما دو تا رو بزرگ کردیم تا به اینجا رسیدید. اون از برادرت که رفته تو آتش نشانی، اینم از تو. آخه دختر این چه شغلی بود که واسه خودت انتخاب کردی؟ مگه از لحاظ مالی چیزی برات کم گذاشتیم؟ نمیگی وقتی اون بالایی، منو بابات دلمون هزار راه میره؟" منم تا می دیدم اوضاع داره بیخ پیدا می کنه سریع بحث و عوض می کردم.
- راستی مامان ! سوغاتی چی می خوای برات بیارم؟
مامان که می فهمید دارم حواسشُ پرت می کنم با اخم با مزه ای میگفت: " هیچی دخترم فقط سلامتیِ تو رو می خوام، همین" آخر سر هم با هزار سلام و صلوات بعد از اینکه چند بار از زیر قرآن ردم میکرد سرشو رو به آسمون می کرد و می گفت:"خدایا من دخترمو به دست تو سپردم. خودت سالم ببرشو سالم برش گردون".
از بابام بخوام بگم فقط همین بس که اون، یه دونه دخترشو که من باشم یه جورایی می پرسته. من چهرۀ واقعیِ بابامو همیشه قبل از پرواز می بینم. بیشتر وقتا با هم تلفنی خداحافظی می کنیم. آخه اکثراً خونه نیست و سخت کار می کنه. این موقع ها هیچ غروری نداره. صداش بدجوری موقع خدا حافظی می لرزه یه جوری که انگار دارم واسه همیشه میرم. اگه بیشتر از یه دقیقه با هم حرف بزنیم گریه ش می گیره. واسه همین زود تلفنُ قطع می کنه. تو این یه دقیقه هم همش قربون صدقه م میره و آرزوی سلامتی برام می کنه. بابا مثل مامان واسه شغلی که دارم زیاد بهم سخت نمی گیره و هر وقت مادرم از شغل من گله و شکایت می کنه بهش می گه:" خدا خودش داده خودشم بخواد می گیره، من و تو چی کاره ایم خانم".