همانگونه که از کتاب حاضر پیداست دریافت یونگ از سرشت انسان را بهمراتب رضایتبخشتر از برداشت فروید یافتم و نسبت به روش یونگ، مفاهیم گوهری وی و جهاننگری عمومی او نوعی احساس همنوایی در من شکل گرفت. بااینحال خود را از«سرسپردگان مکتب یونگ» نمیدانم. روانشناسی تحلیلی با همه پویایی و گمانانگیزیش یک علم است نه یک کیش، و من خود را برای پذیرش انواع اندیشههای اقتصادی، جامعهشناختی، و روانشناختی که هیچ ارتباطی با یونگ ندارند آزاد میدانم. وسواس من در این باره تنها بهدلیل بخشبخششدن روانشناسی و اختلافات و درگیریهایی است که بین مکاتب مختلف این دانش جریان دارد و نتیجهاش این عادت زیانبار بوده است که چیزها را طبقهبندی میکنیم و برچسب میزنیم و حتا بدتر از آن، از روی تنبلی و فریبکاری موضوعات، واقعیات و نظریهها را تحت یک نام جا میدهیم و بدینترتیب با یک واژه آنها را از سر خود باز میکنیم.