همهچیز اشتباه بود... اولیاش را حتی من مرتکب نشده بودم، اما باعث شد ایدهای در ذهنم شکل بگیرد؛ ایدهای هنوز گنگ و نامشخص اما سمج.
نشسته بودم توی توالت و به فهرست کارهایی که باید در طول روز انجام میدادم و نداده بودم فکر میکردم، که یک فکر بقیه را مخدوش کرد: «من نمیخوام اینجا باشم.»
شاید به خاطر عکسی بود که چند لحظه قبل توی گوشی موبایلم دیده بودم: یکی از دوستان دوران دانشگاهم که باز هم در سفر بود، عکسی از افق وسیع کارائیب در پسزمینهی انگشتان ماسهای و پدیکورکردهاش پُست کرده بود. رمانی را هم گذاشته بود روی دامنش. کتاب را بسته بود تا جلد آن (و احتمالاً پاهایش) برجستهتر دیده شوند. یادداشتی هم پایین عکس بود که تأکید میکرد کافهمَن «همین الان» کوکتلی را که در دست دیگر او بود، برایش آورده است.
نگاه کردم به پاهای خودم، و به تجمع چربی رانهایم. اخیراً جایی خوانده بودم که اگر میخواهی بهعنوان یک مادر زنده بمانی، باید اول از همه هوای خودت را داشته باشی. افسوس، من نتوانسته بودم بین زنده ماندن و کرم ضد آفتاب پیوندی برقرار کنم.
اما میل ناگهانیام به اینکه جای دیگری باشم، احتمالاً کمتر از سر حسادت، و بیشتر بهخاطر جیغ فرزند دومم بود که از شکاف در حمام که کامل چفت نشده بود، فریاد میزد: «مامان! مامان! مامااااااااااااااااااان.»