- از متن کتاب:
کت و پالتو را پوشیدم، ساعت را گذاشتم توی کولهپشتی، گرسنهام شده بود. دست در دست هم از روشنه و گذرگاه گذشتیم، در جادهی جنگلی هوا هنوز کاملاً روشن بود. باریکههای آفتاب اریب از بین درختها رد میشدند. رسیدیم به پل. در نزدیکی رودخانه، مهمانخانهی قدیمیِ «تا آخرین پاپاسی» بود. رفتیم آنجا. مهمانخانهچیِ دیلاق و نیقلیانی در سالنِ خالی ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. با قیافهای افسرده به ما خوشامد گفت، ولی سرد و سرسنگین نبود. سبیل سفید و نازکی با بیحالی از گوشهی لبهایش آویزان بود. نشستیم پشت میز دمِ پنجره. مهمانخانهچی برایمان شراب سیب و نان و کره و پنیر آورد. میتوانستیم از پنجره رودخانه و جزیرهاش را تماشا کنیم. توی جزیره پشت درختها باغی بود. خوردنمان که تمام شد، مهمانخانهچی سر میز ما نشست.
پرسیدم: اینجا یه زمانی آببند داشته؟
سر تکان داد.
گفت: «زمانهای قدیم این شاخهی رودخونه یه آببند داشت. خیلی وقته از بین رفته. اون موقعها مردم هنوز قانع بودن و با کمترین چیزها هم خوش بودن، با نور آفتاب، با آسمون آبی، تا یه روز هوا خوب میشد میریختن اینجا. مرحوم بابام خیلی از اون موقعها میگفت. ظاهراً این دوروبر جای شاد و باصفایی بوده. الان مردم تکوتنها تو کنجهای تاریک میشینن و قیافهشون جوریه که انگار خیالات ناجوری تو سرشونه یا انگار سرکه جلوشون گذاشتم. این چیزها خیلی آدم رو افسرده میکنه، یه نگاه به من بندازین. تازه مرتب بدتر هم میشه، حتی هوا هم سالبهسال بدتر میشه. یه نفرینی پشتسر این دنیاست.»
گفتم: «حتماً یه زمانی برعکس بوده… همهچیز مرتب خوبتر میشده. احتمالاً الان پاییز این دنیاست. چند صباح دیگه آسمون یخ میزنه، کلاغها توی هوای یخزده آویزون میمونن، خرسهای قطبی رو لبههای پل میرن و میآن، پلکزنان ستارهها رو تماشا میکنن، بعد ظلمت از راه میرسه.»
مهمانخانهچی گفت: «نباید نفوس بد زد و مثل نفرین میمونه. میگن نگهبان آببند هرکی رو نفرین کنه زود میمیره.»
کنجکاویام را پنهان کردم.
پرسیدم: «کسی هم تا حالا از نفرینش مرده؟»
گفت: «نمیخوام اسم ببرم… یعنی دیگه هیچوقت اوضاع مثل سابق نمیشه؟»
گفتم: «واسه کسی که فریبِ پیشرفت رو نمیخوره، اوضاع هنوز مثل سابقه. هنوز چیزهای قدیمی زیادی هست که دست دنیا بهشون نرسیده، سؤال اینه: تا کِی؟ ولی بدترین چیز اینه که مردم خارِ چشم همدیگه شدن، حتی با دیدنِ یکی که سرحاله و بدون دلیل خوشه، مثل سگ هار میشن. اگه کسی وسط میدون معلق بزنه باید بره دیوونهخونه، اگه کسی از خنده ریسه بره، سنگبارون میشه، شنیدم تو کشورهای دیگه اوضاع به این خرابی نیست. میگن اونجاها مردم حتی موقع کار هم آواز میخونن. با همهی اینها ما هم هوای خیلی دوستانهای توی هوامون داریم، قبول دارین؟»
مهمانخانهچی گفت: «هوا توی هوا؟ عقل من به این دیگه قد نمیده. البته اینجا آبوهوای معتدلی داریم.»
گفتم: «ولی پرندههای آوازخون یه عالم دیگهای دارن! تا حالا با یه پرندهی آوازخونِ بُغکرده حرف زدین؟»
فقط و فقط یک کلمه میشه گفت : بینظیره
مترجم شاهکار کرده ، نویسنده محشربهپا کرده؛
گوینده... به جرات گوینده به تنهایی این اثر رو صدبرابر خواندنیتر و جذابتر کرده؛
مطمئنم برای خیلیها، مخصوصا اونایی که با قالبهای رمان آشنایی دارن ، متوجه سبک خاص و نغز بیبدیل نویس نده خواهند شد.