یکی بود یکی نبود...
پادشاهی بود... نخیر! خوانندههای کمسن و سال من عادت کردهاند که بشنوند یا بخوانند: «یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود. اینچنین و آنچنان بود...»
اما این بار من دوست دارم داستان دیگری بگویم و طور دیگری شروعش کنم:
یکی بود یکی نبود. «تکهچوبی بود» که ظاهرش مثل هر چوب دیگری بود که میشد آن را توی بخاری یا شومینه انداخت و سوزاند و یا توی اجاق یا تنوری گذاشت و با آن اتاقی را گرم کرد... به اینجور چوبها که نتراشیده و نخراشیدهاند «هیزم» هم میگویند. حالا این چوب یا هیزم از کجا آمده بود و سر از کارگاه نجاری «اوستا آنتونیوی نجار» معروف و مشهور به «اوستا آلبالو» درآورده بود و چرایش را، نه من میدانم نه هیچ کس دیگر.
میپرسید: اگه اسمش «آنتونیو» بود چرا به «اوستا آلبالو» معروف شده بود؟ سؤال خوبی است، حالا میگویم چرا. نوک دماغ جناب استاد نجار عین آلبالو قرمز بود و برق میزد. این بود که مردم جلوی روش میگفتند: «اوستا» یا «استاد آنتونیو» اما پشتسرش میگفتند: «اوس آلبالو» یا «اوستا آلبالو».
اوس آلبالو همینکه چشمش به تکهچوب افتاد، انگار که گمشدهای را پیدا کرده باشد، چشمش برق زد و از ته دل خوشحال شد و گفت: «خودشه! میشه برای پایهی میز تراشیدش و میز لِنگدرهوام رو صاحب پایهی چهارم کنم. بیچاره این میز مدتهاست روی سه پا ایستاده و با این کار خوشحال میشه...»
برای همین زود دستبهکار شد و تیشهی تیزی برداشت تا کارش را شروع کند اما هنوز تیشه را روی چوب نکوبیده بود که دستش در هوا ماند، چون کسی با صدایی نهچندان بلند گفت: «نزنی لتوپارم کنی! بابا یواشتر!»
هرکس دیگری هم بود با شنیدن این صدا جا میخورد. اوس آلبالو هم جا خورد. دست نگه داشت و در همان حال به دوروبرش نگاهی کرد تا ببیند صدا از کجا و از دهان چه کسی درآمده... به زیر نیمکت نگاهی انداخت، کسی نبود. به کمدی که همیشه بسته بود نگاه کرد، درش را باز و تویش را ورانداز کرد: کسی نبود. سبد آشغال را خوب و بادقت زیرورو کرد و لای خاکاره و خردهچوبها را گشت و چیزی ندید... در کارگاه را باز کرد و سر تا ته کوچه را نگاه کرد... باز هم کسی نبود. با خودش فکر کرد: «یعنی صدای کی بود؟ از کجا بود؟»