زمانی مسئول بخش ادبی یک روزنامه درجه سوم بودم. این بخش تحت تأثیر درک هنری مدیر روزنامه اداره میشد. او برای ایجاد صمیمیّت با اطرافیان خود، وظائفی چون مصاحبه با ستارگان گروههای عوامپسند تئاتر، معرفی کتابهای کارآگاهان بازنشسته، تهیه خبر درباره سیرکهای سیّار و یا تعریف و تمجید اغراقآمیز از آهنگ محبوب هفته را به من تحمیل میکرد که هر تازهواردی به آسانی میتوانست از پس آن بربیاید.
هر شب رؤیای نویسندگی من، در اطاقهای مرطوب روزنامه کمرنگتر میشد؛ تا نزدیکیهای صبح مینشستم و به جای رمانهائی که به خاطر تنبلی و تردید در استعدادم، نیمهکاره مانده بود، رمانهای جدیدی را شروع میکردم. نویسندگان همسنّ و سال من علاوه بر موفقیتهای داخل کشور، در خارج هم جوایزی دریافت کرده بودند... احساس حسادت به جای آنکه مرا تحریک کند تا کتابی را به پایان برسانم، مانند دوش آب سردی رویم اثر میگذاشت.
در روزهائی که این داستان شروع شده بود ـ بعضی از خوانندگان احتمالی من متوجه خواهند شد منظور آن روزهائی است که با هیجان آغاز میشد و با افسردگی عمیق به پایان میرسید ـ مدیر با تأکید بر اینکه زندگی بیبند و بار شبانه به طور عجیبی بر پژمردگی چهرهام افزوده است، تصمیم گرفت مرا برای تهیه مطلبی به کنار دریا بفرستد. گذراندن چنین هفتهای میتوانست امکان استفاده از آفتاب و هوای یُددار، غذاهای دریائی، ماهی تازه و برقراری روابطی که احتمال داشت در آینده من مؤثر باشد، برایم فراهم کند، از من میخواستند که به زندگی آرام «پابلو نرودا» هجوم برم و با ترتیب دادن مصاحبههائی با او، بنا به گفته مدیر «زندگی عاشقانهشاعر را» برای خوانندگان بلهوس روزنامه وزینمان (!) شرح دهم، اگر بخواهم بیپردهتر بگویم، میبایست سعی میکردم تا حدّ امکان شاعر را وادار کنم تا جزئیات روابط خود را با زنان برایم تشریح کند.