سراغ جدول رفت. هفت حرفی، شهری در استان باسک.
«بیلبائو؛ همیشه همین کلمه را می گذارند. چرا کلمات هوشمندانه تری که با ما ارتباطی داشته باشد انتخاب نمی کنند؟ مثلا، نه حرفی، اردوگاه کار اجباری ای که اگر شب از آنجا بیرون ببرندت، هرگز دوباره برمی گردی. پوچونکاوی. هشت حرفی، چه حالی پیدا می کنی وقتی پدر و مادرت در زندان به ملاقاتت بیایند و به تو بگویند جسد برادرت خوان، را سوراخ سوراخ شده با گلوله در یک زباله دانی پیدا کرده اند؟ ویران شده. شش حرفی، چه احساسی داری وقتی گودالی در زمین می کنی و بعد سه تا اسکلت می بینی که دستانشان را از پشت بسته اند و یکی از آنها ک فش برادرت، آلبرتو، پایش است؟ خشمگین. گُه بگیرد. باز دارم با خودم حرف می زنم.»