همیشه پس از هر پایان فقط خودت هستی و اندوه، نشسته روبهرویت. مدام مویه میکند که مقدمهچینی نکن برو سراغ قصهی اصلی. قصه... قصه... قصه... از همان لحظهای که گلنار آیسا را به دوش بسته و مراد یکقدم جلوتر حجره به حجره میایستد به تماشای مردان چرتکهانداز. نگاه تشنهی هر دو میماند روی استکانهای کمرباریک، روی نعلبکیهای گلسرخی با قندانهای لبپر خالی، پر یا نیمهپُر. روی انگشت هر مرد حجرهدار انگشتری است. گلنار آیسا را به زیر میآورد و مینشیند زیر طاقی حجره با ویترین چوبی. مراد نگاهش میکند. اندوه میگوید اینهمه حجرهی فرشفروشی، چرا اینجا، زیر هلالی این حجرهی قدیمی؟ گلنار به مراد میگوید: نگاه کن نشان ِآینار انگشتری عاشیق را دارد. روی انگشتانی که تسبیح دورشان پیچیده انگشتری عقیق ِعاشیق میدرخشد. انگشتها مهرههای چرتکه را بالا و پایین میکنند. مراد مینشیند. گلنار دستمال سپیدش را روی چانه میپوشاند و میپرسد منتظر چه هستی؟ مراد دست دست میکند. گلنار صورت ِآفتابسوختهی آیسا را پاک میکند. حاج نعمت بلند میشود، گلنار را که میبیند چشمها را تنگ میکند. اندوه میگوید میخواهی بگویی او را یادش است؟ مراد را نه؟ نمینویسی مراد را ندیده بود. اندوه میگوید همه را خط بزن و داستان را طور دیگری آغاز کن. از زیبایی آیسا بگو همانجایی که حاج نعمت نشست پای درددل مراد که دنبال کار سرایداری است و زنش آشپزی و نظافت میکند و حاج نعمت میتواند برایشان کاری دست و پا کند...
-قسمتی از متن کتاب-