در بیداری کامل، خوابم. افکارم خوابهایم هستند، خوابهایم افکارم. قرار بود با هاینی دربارۀ لیزکا حرف بزنم، اما نمیتوانم مقابل اینهمه آدم این کار را بکنم. دست هاینی دور شانههای من است؛ حتی به این واقف نیست. حالا لیزکا به من حسودی میکند. او هیچوقت با لیزکا اینطور غیررسمی حرف نمیزند که الان با من حرف میزند.
همیشه خاکستر سیگار روی کت هاینی میریزد و آنوقت او سرتاپا خاکستری و کاملاً پوشیده در برف بهنظر میرسد. وقتی لیزکا باشد گاهی خاکستر را از روی لباسش میتکاند و گاهی با خندهای شرمآگین، درحالیکه سرخوسفید میشود، میگوید: «عیب ندارد آن نخ را از روی یقهات بردارم؟» اما نخی روی یقۀ هاینی نیست، او فقط میخواهد لمسش کند.