خالهتابان قبل از اینکه بپرد، از فرودگاه رم تلفنی گفته بود حوصلهی تهران ماندن ندارد و آنقدر دلش برای اصفهان تنگ شده، پاش که برسد فرودگاه امام، مامان حریری را رد کند و بگذارد مستقیم ماشین راحتی بگیریم تا خانه. خاله مطمئن بود مامان حریری را خبر میکند. طبق معمول بابا عسلویه بود. مامان همین کار را کرد. زنگ زد حریری شصتساله بیاید دنبالمان و ببردمان فرودگاه. گفتم: «مامان منظور خاله از ماشین راحت ماشین کولردار جاداره نه اتولِ درب و داغون اون پیرمرده.» مامان گفت: «مطمئن میرونه پسر.» گفتم: «خودش مطمئنه، پیکانش مطمئن نیست.» و دررفتم تا مامان باز نگوید پررو شدهام و دنبالم بیفتد. حریری اینطور که مامان میگوید چهل سال هرروز پدربزرگم، الوندخان، را میبرده شرکت نفت و میآورده. الوندخان را یادم نمیآید اما هربار حریری را میبینم انگار او را دیدهام. حریری، با کت و شلوار راهراه خاکستری و موهای سفید و سیاه روی شانه، عجیب شبیه عکسهای رنگپریدهی پدربزرگ است. شاید چون چهل سال کنار پدربزرگ نشسته بوده و شعرهایش را گوش میداده شبیه او شده. حریری کم نگذاشت، از اصفهان تا مورچهخورت چهچههی قدیمی خشدار گذاشت و سرمان را برد. از قم به بعد، در سربالاییها مدام چیزی را از زیر فرمان بیرون میکشید که فهمیدم اسمش ساسات است. تا مقصد هم قصهی دراز پسرش فرزین را گفت که از بیستسالگی عاشق میشود و به عشقش نمیرسد، دیگر زن نمیگیرد و میزند به کوه و صحرا و حالا نقاش معروفی شده. گفت و گفت و اصفهان تا فرودگاه تهران را هفتساعته و شاید بیشتر رفت.
واقعا کتاب قشنگی بود و دوست داشتم
فکر میکردم شبیه کتاب هویج های سرگردان باشه ولی کلا فرق داشت
داستان از زبان یک پسر بچه اصفهانی شیطون بازگو میشه که درباره اتفاقات خانواده و اطرافش حرف میزنه و داستان های طنزی رو به وجود میاره