گاهی به نظر میرسد مثل یونانیان باستان من هم بیشتر
دربارهی مرگ و مُردگان مینویسم.
جان بِرجِر،
دوستی حرف میزند
نویسندهای نشسته پشتِ میزش و با خودنویسش بازی میکند و چشمش به کاغذهای سفیدی است که روی هم چیده و چیزهایی را به یاد میآورد؛ چیزهایی که از گذشته با او مانده؛ چیزهایی که در خاطرش مانده. گذشته دست از سرش برنمیدارد و در این گذشتهای که با او مانده، حضورِ یک نفر پُررنگتر از دیگران است؛ آنقدر که با شنیدن یک قطعهی موسیقی، یا خواندن یک کتاب، یا تماشای یک تابلو، یا نوشیدن یک فنجان قهوه و یا قدم زدن در بولونیا او را به یاد میآورد؛ عموی ازدسترفتهای که از زندگی میگفته، عموی ازدسترفتهای که راهورسمِ کتاب خواندن را به برادرزادهاش یاد داده، عموی ازدسترفتهای که دست برادرزادهاش را گرفته و چندباری با خودش به سفر برده.
اما چگونه میشود سالها بعد (در پیری) این موسیقی، این کتاب، این تابلو، این فنجانِ قهوه و آن شهر را نوشت؟ و چگونه میشود گذشته را از خلالِ چیزها احضار کرد؟ جان بِرجِر در سایبانِ سرخ بولونیا به حافظه پناه برده؛ چون، آنگونه که پیش از این هم گفتهاند، خاطرات ناخودآگاه زنده میشوند و هر خاطره داستانی دارد یا خودش را به داستانی گره میزند و با هربار به یاد آوردن، با هربار تعریف کردن، انگار شاخوبرگ بیشتری پیدا میکند. در گذشته همیشه چیزی است که از یاد میرود و ذهنی که مدام در حال به یاد آوردن است دنبال راهی میگردد که این خاطرات را، این تکههای پراکنده را، جفتوجور کند؛ لحظهای که به یاد میآید و آنقدر واضح است که انگار لحظهای قبل آن را دیدهای، اما قبلِ آن چه؟ و بعدِ آن دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ به یاد نمیآوری. آنچه داری، آنچه به یاد میآوری، لحظهای است که با سلیقهی خودت، آنگونه که دوست میداری، آنگونه که ترجیح میدهی، قاب کردهای.
حافظه، آنگونه که کراکوئر نوشته، پُر است از شکافهایی که ارزشی برای تقویم و تاریخ...
-از متن کتاب-
بعد از حرفای مترجم و شروع متن اصلی کتاب خیلی احساس خوبی داشتم نسبت کتاب وقتی برجر از عموش و شخصیتش میگفت. نیمه کتاب و پرسه زدن برجر تو بولونیا کتاب افت میکنه چون چیزایی میگه که مختص به خودشه. شخصیه. اما ایناش مهم نبود کتاب یه بستری برام بود که بیشتر از قبل به خاطره ها فکر کنم. خاطراتی که سال به سال بی اختیار ادیت میشن و در نهایت میشن همون چیزی که دوست داریم باشن. یادمه یه خاطره جالب از بچگی داشتم و همیشه بهش فکر میکردم سال های بعد فهمیدم یکی از فامیل ها از اون لحظات فیلم گرفته و وقتی نوار فیلم رو دیدم فهمیدم چقدر متفاوت بود با چیزی که داخل ذهنم بود. اون خاطره ذهنی که طی سالها برای خودم شکل داده بودم رو به اون تصاویر واقعی ترجیح میدادم. کتاب همین فکر ها و فکر های دیگه رو به یادم انداخت که قابل گفتن نیست و برای همین راضیم از خوندن کتاب. همین.
کنار هم بمونیم و همدیگه رو تنها نزاریم.