جمیله از بچگی عاشق کمک به دیگران بود، توی مدرسه سرش درد میکرد برای حل و فصل انواع گرفتاری بچهها. با این حال شاید فکرش را هم نمیکرد سرنوشتش تا این حد، با بهزیستی و مددکاری گره بخورد. سرنوشتی که زندگی با محمد برایش رقم زد؛ محمد صبوری. همان اول خواستگاری هم گفته بود که بیشتر یک همراه میخواهد تا یک همسر؛ همراهی به اندازه خودش صبور.
این کتاب، روایت گریهها و شادیهای مبارزان قبل از انقلاب است؛ قصه روزهای پرتنش بعد از پیروزی، مبارزهای که گویا از مبارزه اول هم سختتر بود. روایت مسجدی که نماد یک شهر بود و هویت آن. روایتگر زندگی یک روحانی؛ از آن روحانیها که به قول جمیله ناخودآگاه احترام آدم را جلب میکنند. روایت جنگ است، مردهایی که به جنگ میرفتند و آنهایی که در پشت جبهه، تب و تاب دیگری داشتند و در آخر، روایت روزهای سرد یک زمستان است که بیموقع، درست در فصل گل نرگس، آمد و تنها کسی که برای جمیله گل نرگس میخرید، با آن رفت.
این کتاب روایت عاشقیهای محمد صبوری است؛ مردی که عشق کار، عشق خدمت به مردم و عشق خانواده در تمام وجودش تجلی یافته بود. این کتاب، روایت زندگی مردی است که مدیرکل بود ولی زیر نامههایش را اینطور امضا میکرد: «کمترین خدمتگزار بهزیستی، محمد صبوری».