کتاب المثنی نوشته مجید محبوبی است. این کتاب سعی دارد در بستر داستان اتفاقات دوران امام حسین (ع) را مرور کند. این کتاب روایتی جذاب دارد و جوانان را با دین اسلام و تشیع بیشتر آشنا میکند. درباره کتاب المثنی پسر ارشد امام حسن مجتبی در سن جوانی که مصمم به ازدواج است، عمویش امام حسین(ع) در جنگ با یزیدبنمعاویه مجبور به خروج از مدینه میشود. حسن نیز به حمایت از امام او را همراهی میکند و در شهر مکه مورد لطف امام قرار میگیرد و با دختر امام ازدواج میکند. حسن در حادثۀ عاشورا پا به پای دیگر مردان کربلا میجنگد و تا مرز شهادت پیش میرود؛ اما در بحبوحۀ جنگ توسط یکی از اقوام مادریاش به نام اسمابنخارجه نجات مییابد و بعد از درمان به مدینه باز گردانده میشود. خواندن کتاب المثنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای دینی پیشنهاد میکنیم. بخشی از کتاب المثنی همین دو حوریهٔ بهشتی با همهٔ دختران مدینه که حتی با دختران حجاز هم برابری میکنند! ... فاطمه، جان حسین است و سکینه عشق بیپایان او! اوه! چه علاقهای دارد به رباب و دخترش سکینه! شنیدهام رباب و سکینه را در شعری سروده و آن دو را سر زبانهای قوم و خویش انداخته است! نسیم وزید و شاخ و برگهای نخلها را به جنبش درآورد. حسن لبخندی زد و دست برد به شربت خنکی که مادر در قدحی ریخته و روبهرویش گذاشته بود. قدح را برداشت و بوی عطر نارنج را از روی شربت بو کشید و زمزمه کرد: ««لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ داراً... به جان تو سوگند! من خانهای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند؛ آنها را دوست دارم و تمامی داراییام را به پای آنها میریزم و هیچکس نباید در این باره با من سخنی بگوید!» خوله دوباره خندید. یا للعجب!... چه شور و عشقی در این شعر موج میزند! خوش به حال رباب و سکینه! حسن گفت: «سکینه خودش شاعر است، او همیشه به لفظ قلم حرف میزند، کلامش شاعرانه و ادیبانه است خوله!» خوله نیز قدحی از شربت نارنج پر کرد و به دهانش نزدیک کرد و گفت: «فاطمه اما...» حسن قدح شربت را از دهانش دور کرد و بیدرنگ پرسید: «فاطمه؛ اما چه مادر؟» خوله جرعهای شربت نوشید و گفت: «فاطمه، فاطمه است؛ همان فاطمهٔ محمد که سلام و صلوات خدا بر هر دوی آنها باد! همان فاطمه که هنوز قدرش ناشناخته است؛ به همان وقار و به همان زیبایی! شنیدهام در جمع همسن و سالان خود مینشیند و از رسول خدا(ص)و جدش امیرالمؤمنین(ع) و جدهاش فاطمه(س) حدیث میکند!» حسن اندیشناک چشم به چهرهٔ مادر دوخت: آری، من نیز شنیدهام، گویند شبیهتر از او به حورالعین در مدینه دختری نیست! خوله تهماندهٔ شربت قدحش را یکجا سر کشید و گفت: «از همهٔ اینها مهمتر حکم دل است پسرم، با من بگو ببینم دلت چه میگوید؟» حسن دوباره لبخندی زد و گفت: «بیچاره دلم! ... هنوز میگوید: یا فاطمه یا سکینه!» خوله خندید: ولی به من باشد فاطمه و دیگر هیچ!... همین امشب میروم خانهٔ «اماسحاق» ببینم چه میگوید! حسن آهی کشید و گفت: «مادر، چه بگویم! به نظر من که هنوز زود است! چه عجلهای است برای ازدواج؟ ... حال رخصت بده من در همین خنکای ایوان، اندکی استراحت کنم و دوباره به «دارالصدقات» بروم... شب که برگشتم دوباره در این خصوص با هم سخن میکنیم!»