
خیرالنساء
نسخه الکترونیک خیرالنساء به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره خیرالنساء
از زمانی که شو کرده بود به سیدی آس و پاس امّا سادهدل روز اوّل هر ماه کودک نابالغی از آشنایان و خوشقدم برگ سبزی خانه میآوَرْد به مژده و میمنتِ ماه نو. ولی صبح آن روز که کودک سپیدپوش ِ ناشناس، شاخ نارنج دستیّ و دستی جلدِ تیماج، در خانه را زد کسی از اهل خانه انتظار مارمه نمیبُرد، حتّی او که به سنّتی چنان کهن سری سپرده داشت. کودک، آشنا انگار به چم و خم خانه، از حیاط گذشت؛ راه کج کرد و تا پای طاقچه رفت، در اتاق ارسّی. شاخهی شکفته را که برای چنان فصلی عادی نمینمود (زمستان بود) کنار کاسهی آب و چراغ و آینه گذاشت و، بیحرف، جلدِ تیماج را دست زن داد. زن جوان که سکهئی همیشه گوشهی چارقدش گرهبست داشت برای پارنجِ مارمه و آبدندانی حاضر برای شیرینی دهن بهنقد همه از یادش رفت، بسکه ناشناس گِلِ گیرا داشت: چهره با ملاحت، چُرده مهتابی، چشمها درشتِ سیاه. در دلش افتاد بچهام کاشکی به او میبُرد. آنی حواسش رفت پی جنینی که ناگهان، به دردی قلقلکآمیز، در دلش میجنبید و از همین نفهمید کی غریبه غیبش زد. جلد تیماج را که دست خود دید، به هوای کتابِ قدسی، بوسه زد و نهاد به پیشانی. تهیپا تا سر کوچه یکنفس دوید. کوچه را سراسر به جستجوی کودک سپیدپوش پائید. خالی بود؛ دریغ از یکی عابر! باد میآمد؛ مه رقیق بامدادی میپراکند.
نظرات کاربران درباره خیرالنساء