مرگ از آن دسته موضوعات ممنوعه است که با تمام توان سعی میکنیم کودک را از آن دور نگه داریم، مبادا که آسیبی متوجه او شده و خاطر نازنینش مکدر شود. اما گاه سرنوشت روایتی تلخ رقم میزند و به ناگاه عزیزانمان را میگیرد و ناگزیر دنیای کودک را زیر و رو میکند. آنگاه ما میمانیم و انبوهی از پرسشها و ترسهایی که در سرمان میچرخند. ما هرگز از قبل به این فکر نکردهایم که در چنین وضعیتی باید چه کنیم و این موقعیت همۀ ما را وحشتزده میکند. ما هرگز به کودکمان نگفتهایم مرگی وجود دارد، پس چگونه بگوییم که عزیزی را از دست داده است؟ از همین رو اغلب راه سادهتری را برمیگزینیم نه به این دلیل که کودک آسودهتر خواهد بود، بلکه به این دلیل که خودمان نمیتوانیم با ترسهایمان روبه رو شویم. بسیاری از اوقات ما انتخاب میکنیم که در مقابل چشم کودک از آن اتفاق هولناک سخنی به میان نیاوریم، نام آن عزیز را بر زبان جاری نسازیم و وانمود کنیم که آب از آب تکان نخورده است. در این حال خوشباورانه از اینکه کودک سراغی از آن عزیز از دست رفته نمیگیرد و حرفی نمیزند، نفس راحتی میکشیم و این را موهبتی الهی قلمداد میکنیم. حال آنکه دنیای کودک شبیه همین گنجشک داستان ما پر از تاریکی، سردرگمی، خشم، ناامیدی، غم، ترس و احساس گناه است و غمانگیز اینکه تنهای تنهاست. او نمیداند چه بلایی بر سرش نازل شده و چون در درک اتفاقات پیرامونش ناتوان و تنهاست، ابهامات ذهنی خود را با جادوی خیالپردازیهایش پاسخ میدهد؛ خیالاتی که گاه آسیبزنندهتر از واقعیت است. کتاب گنجشکی و درخت بید داستانی است که هم برای کودکان و هم برای مراقبان او نیز نگاشته شده است. داستانی که مخاطب را به تجربه کردن سوگ یک گنجشک دعوت میکند و به مراقبان توضیح میدهد در چنین شرایط دشواری بهتر است چگونه رفتار کنند. این کتاب داستان گنجشکی است که درختِ مراقبش (که نقش مادر را برای او بازی میکند) را در اثر حادثهای از دست میدهد.