داستان در دسامبر سال ۱۸۹۹، در جزیرهای به نام مارشویل، در شمال غربی ایالت فینمارک نروژ میگذرد. در این روستا پسر نابغهی بیست و چند ساله ای با پدر و مادرش و همچنین دیگر ساکنین این جزیره زندگی میکند که اغلب زنهای جزیره، خانه دار و مردها در سه شغل ماهیگیری، کارگاههای قایق سازی شمال جزیره و یا در معدن ذغال سنگ جنوب جزیره کار میکنند. بچهها هم یا برای کمک به پدرها به ماهیگیری میروند و یا در کارگاه قایق سازی کارهای سبک تر را انجام میدهند و یا در دانشگاه ایالت فینمارک درس میخوانند. ولی پسر نابغهی داستان ما که تنها پسر خانوادهی مک تامینای هاست با بقیه بچههای جزیره متفاوت است و از همان کودکی عاشق هنر مخصوصا عکاسی است و تقریبا تمام روز خود را به عکاسی و ظهور آنها در تاریک خانهی کوچک خود میگذراند، و البته گاهی هم با پدرش به ماهیگیری میرود و هر دفعه که با پدر برای ماهیگیری به اقیانوس میزند، فانوس دریایی پیر جزیره برایش بسیار عجیب و مرموز میآید، ولی هیچ وقت اجازهی نزدیک شدن به آن فانوس را از طرف پدر و مادرش ندارد و همین محدودیت، همیشه و از بچگی به کنجکاوی او میافزاید... در کنار تمام این قضایا پسر ما به مادرش و دوست صمیمی او خانم پارکر، در کارهای سخت تر خانه یعنی رسیدگی به اسطبل و اسبها و کالسکه شان هم کمک میکند... به غیر از یک شنبهها که تمام روستا برای نیایش به تنها کلیسای مارشویل میروند تا در کنار پدر گرینوالد به نیایش بپردازند... در این بین پیرمردی به ظاهر شکارچی که بعدها معلوم میشود که اصلا به شکار علاقه ندارد و پشت این چهرهی گاها خشن یک پروفسور دانا به اسم پروفسور مایک داناوان پنهان شده نیز در کلبهی کوچکی در وسط جنگلهای مارشویل زندگی میکند که تمام اتفاقهای مرموز مارشویل به او سه گره خورده است... در یکی از این شبها که پسر بیست و چند سالهی ما در نزدیکی کلبهی پروفسور داناوان مشغول عکاسی است با اتفاق مرموزی روبرو میشود، این موضوع را وقتی میفهمد که شب برای ظهور عکس هایش به تاریک خانهی کوچکش در زیرشیروانی خانهشان بر میگردد... چیزی که در عمق قاب یکی از عکس هایش میبیند، زندگیاش را برای همیشه دگرگون میکند... و برای گرفتن جواب هزاران سوالی که برایش پیش آمده، به کلبهی پروفسور داناوان میرود و تازه آنجاست که بعد از این همه سال برای اولین بار با دختر زیبای پروفسور یعنی بانو اینگرید هانکه روبرو میشود؛ گویا پروفسور همیشه دخترش را از دید مردم پنهان میکرده... به گفتهی پروفسور، جواب تمام سوالهای ایجاد شده، در آن فانوس پیر پنهان شده است. به همین دلیل، سه نفری به سمت فانوس شمال جزیره راه میافتند. کمی بعد، خالهی پسر نابغهی ما، بانو آنابل نیکوپولیدیس (خاله آنی) که استاد دانشگاه فینمارک بود، به تیم سه نفرهی آنها اضافه شده و چهار نفری تصمیم به حل اتفاقات و مشکلات رخ داده و البته نجات دنیا میگیرند... قسمتی از سخن ناشر داستانها شروع اندیشههاست و انسانِ دارای اندیشه در داستانها، خود را میجوید، همزادپنداری میکند، تفکر میکند و از معمولی بودن، پا به فراترها میگذارد و بدون زیستن در زندگی دیگران، در آن میزیَد و تجربهی آنان را تجربه میکند و به دانش، شعور و انسانیت خود میافزاید. «مارشویل» از آن دست داستانهایی است که خواننده را بسیار دچار چالش فکری و درگیر شخصیتهای خود میسازد؛ به نحوی که گاه خود را در خلأ دیده و متوجه حضور خود در این زمان و مکان نیست. یکی از داستانهایی که ما را به فلسفه و آشنایی با اندیشهها و اندیشیدن میبرد و همچنین اتفاقاتی بر پایه و مبنای متافیزیک برای ما ایجاد میکند؛ رویدادهای زندگی جوانی که قصد دارد از نجات خود فراتر رفته و دنیا را نجات دهد، اما در قالبی متفاوت که ظاهرش بوی نابودی دارد؛ زیرا کشف حقیقت برای او و دوستانش مهمتر از نجاتی از جنس شناخته شدهی ماست و برای این کشف و شهود، حاضرند دنیایی را ویران سازند تا حقیقت هستی آشکار گردد. روزی که با فرزام رحمانی آشنا شدم، در او اندیشههای پراکنده و مشوش بسیاری دیدم که حاکی از ذهن پر از سوال او و در پی حقیقت بودنش بود؛ قلمی توانمند و آیندهدار که به زودی از این قلم، آثار خوبی را خواهیم خواند. به او تبریک میگویم؛ هم خلاقیتش در داستانسرایی، هم سواد و ذوق ادبی و هم در پی اندیشه بودنش را. فرزام عزیز، علاوه بر نویسندگی در حوزهی ادبی، فیلمنامهنویس و کارگردان نیز هست که این امر، مزید امتنان است که خوانندگان، تصاویر خوب و اثربخشی را در داستانهای او خواهند دید و لذت خواهند برد.