آیرا لوین سال ۱۹۲۹ در نیویورک به دنیا آمد و در دانشگاه همان شهر زبان انگلیسی و فلسفه خواند. نخستین رمانش را سال ۱۹۵۳ به چاپ رساند. او هفت رمان و نه نمایشنامه نوشت و از ۱۰ رمان و نمایشنامهاش فیلم ساختند. سه جایزه ادبی گرفت، از جمله جایزه «ادگار آلن پو» در سال ۱۹۷۸. «بچه رزمری» که سال ۱۹۶۷ منتشر شد بیش از چهار میلیون نسخه در آمریکا فروش کرد و سرآمد داستانهای ترسناک آن دهه شد. بعدها لوین در پوزشی که بیشتر به خودستایی میماند گفت: «احساس گناه میکنم که بچه رزمری منجر به ساختهشدن آثاری از قبیل جنگیر و طالع نحس شد و یک نسل را در معرض اعتقاد به وجود شیطان قرار داد. من اعتقادی به وجود شیطان ندارم و گمان میکنم بدون این کتابها بنیادگرایی تا این حد قوت نمیگرفت. با این همه، حقالتحریر کتاب را پس ندادم.» آیرا لوین در سال ۲۰۰۷ و در سن ۷۸ سالگی در گذشت . بعدها فیلم «بچه رزمری» را رومن پولانسکی از روی رمان آیرا لوین نوشت و نامزد دریافت بهترین فیلم اقتباسی شد و فیلم ده برابر هزینه ساختش فروش کرد. قدرت این رمان و جدی گرفتن جزئیات فراوانش از سوی پولانسکی اثر او را به کاری کلاسیک تبدیل کرد که در میان آثارش شاید فقط «محله چینیها» از آن فراتر رفته باشد. رزمری، دختری ۲۴ ساله است که به دلیل ازدواج با یک کاتولیگ رابطهی خوبی با خانوادهاش ندارد. رزمری و گای در جستجوی آپارتمانی برای اجاره هستند که با دیدن ساختمان برمفورد تصمیم میگیرند آن را اجاره کنند. دوستانشان تلاش زیادی برای منصرف کردن آنها میکنند اما موفق نمیشوند. در این رمان پرداختها بسیار ماهرانه و داستان پر از ریزهکاری است. کتاب «بچه رزمری» گرچه در حیطه ادبیات جدی جای نگرفت اما منتقدی آمریکایی در کتابش درباره ادبیات وحشت، آن را شاهکاری اصیل خواند. کتاب «بچه رزمری» نوشته آیزا لوین با صدای ندا پوریان در نوین کتاب شنیداری شده است. - در بخشی از کتاب صوتی «بچه رزمری» میشنویم: «تنها موقعی که رزمری به یاد واهمههای هاچ میافتاد و احساس ناآرامی میکرد وقتی بود که هر چهار روز درمیان به زیرزمین میرفت تا لباسها را بشوید. خود آسانسور خدمات، اسباب ناآرامی بود و زیرزمین مکانی بود وهمانگیز که راهروهای آجریاش را زمانی دوغاب کرده بودند و از دور صدای خفیف قدمهایی میآمد و درهایی ناپیدا باز و بسته میشد و یخچالهای اسقاطی، زیر نور تند لامپهایی در حفاظ سیمی، کنار دیوار چیده شده بود. رزمری یادش میآمد اینجا بود که همین چند وقت پیش بچهای مرده را پیچیده در روزنامه پیدا کردند...»