خورشید یک روز مرا از روزنه ها دید
و لبخندش آسمان ابری پاییز را آفتابی کرد
و هیچکس جز من و خورشید
رمز این آفتاب را هنوز نمیداند!
داستان عشق از آنجا آغاز شد که روزی گل رز زیبایی به رویم خندید. توی چشمانش نگاه کردم، شکفت، انگار خورشید روی سرم عطر پاشید. بوی خوشش مدهوشم کرد. توی دستم گرفتمش، انگشتانم داغ شد و از رگهایم گذشت به سینهام که رسید، نفسم تنگ شد، وجودم لرزید. چشمانم باز بود، اما صفحهی دیدم یک باغ رویا بود که مرا در خویش غرق میکرد و من در رویا ماندم و آنقدر آن را برای خودم تکرار کردم که به حقیقت پیوست....
هر صبح که خورشید روی سرم عطر میپاشید، گل رزم را به نگاهی جلا میزدم و او هر روز و هر روز با طراوتتر میشد، صد غنچه میداد و یکباره میشکفت و سرسرای طاق آسمان را عطرش میگرفت و من به خودم میبالیدم که از عطر گل من خورشید از خواب بیدار میشود...
-از متن کتاب-