در زندگی هر کس روزی پیش میآید که باید از خودش انتقام بگیرد. انتقامی بیرحمانه. روزی که نمیداند چه وقت آمدنی است؛ چرا که آن قادر قهار در کمین نشسته؛ باید جرئت داشت با آن، در آن روز آمدنی روبهرو شد. این را حالا میفهمم که نادم در مقابل گذشتهی خود نشستهام. گذشتهای سخت گزنده؛ گذشتهای که «دیگران» برای ما ساختند.
با هلهله شروع شد؛ با شادی غیرقابل وصف.
وقتی طناب کشیده شد، هلهله بلند شد. شهری که بمبها آن را میلرزاندند، حالا با هیاهو و پایکوبی مردم میلرزید.
همانطور که گریسهای سیاهِ چسبیده به کُلت را آرامآرام پاک میکردم، در فکر نقشهام بودم: شارع شیخ خطیب، درِ سوم. منتظر تاریکی هوا بودم، با سر زدن اولین ستاره خودم را میرساندم به پشت در خانهی «او». باید اول از شر صاحب آن خانهی تاریک خلاص میشدم، بعد از شر خودم. میتوانستم با یک جست خودم را به سر دیوار برسانم؛ و با دیدن چشمان «او»، تق، خلاصش کنم. این تنها آرزویم بود.
تلویزیون روشن بود و یکبند سقوط مجسمه را در میدان شهر نشان میداد. هلهله و پایکوبی مردم یک لحظه قطع نمیشد. جشنی بزرگ در غیاب صاحب مجسمه به راه افتاده بود. جشنی مهارنشدنی و خونی. جشنی وحشی. پرتاب چفیهها و دمپاییها و کفشها به هوا. بوق ممتد ماشینها و موتورها. تیر هوایی سربازان فاتح. سربازان بیسبیل. پیرمردان و نوجوانان با پوتین و کفش گِلی روی سروصورتِ سنگیِ مجسمه میکوبیدند؛ بر بازوان و سینهی پر از مدال مجسمه راه میرفتند و بچگانه پایکوبی میکردند...
-از متن کتاب-