باد میوزید و خوشههای طلایی گندم رو نوازش میکرد و همهی گندمها دست در دست هم میرقصیدند و آواز میخواندند. صدای خنده و شادیشان آنقدر بلند بود که تک درخت اقاقیا بالای تپه هم صدای آنها را میشنید و باهاشون همراهی میکرد. گندم کوچولو عضو جدید خانوادهش بود و هر روز با تابش خورشید سرش را بالا میآورد و رو به آسمان آبی میکرد و از اینکه با تمام خانوادهش توی این مزرعه بزرگ زندگی میکنند احساس خوشبختی میکرد. روزهای گرم برای اون و خانوادهش خیلی لذتبخش بود و نوید به ثمر رسیدن و نزدیک شدن به تولدی دوباره بود. روزها پشت سر هم میگذشت و همگی خوب و خوش در کنار هم زندگی میکردند...
-از متن کتاب-