ظهر یک روز تابستانی بود همه خونه آقاجون جمع شده بودند و هر کسی به کاری مشغول بود، خونهی آقاجون خیلی باصفا بود، حیاطش پر از درختهای میوه بود و در گوشهی حیاط آلاچیق خیلی قشنگی بود که البته خیلی کهنه و قدیمی شده بود، این آلاچیق را آقاجون با دستهای خودش درست کرده بود. وقتی که بابا نوجوان بود و مدرسه میرفت، تمام درختهای حیاط را عزیزجون با عشق و علاقه کاشته بود و هر کدام از درختها را به اسم ما زده بود و ازشون مثل بچههای خودش نگهداری میکرد، بجز درخت گردوی وسط حیاط که فقط آقاجون حق داشت بهش رسیدگی کنه. سمت راست پلهها یه تخت گذاشته بودند که روزهایی که هوا خوب بود ازش استفاده میکردیم و ناهار و شام رو اونجا میخوردیم.