حدوداً ۱۰ سال پیش، من دوران نسبتاً سختی رو میگذروندم، برای همین تصمیم گرفتم که برم پیش مشاور. چند ماهی بود پیشش میرفتم که یه روز بهم نگاه کرد و گفت: «تا قبل از سه سالگی، کی تو رو بزرگ میکرد؟» من گفتم پدر و مادرم، و اون گفت: «فکر نمیکنم قضیه این طور بوده باشه، چون اگه اینطوری بود، ما الان باید با مشکلاتی خیلی پیچیدهتر از این دست و پنجه نرم میکردیم.»
حرفش شبیه شروع یه جک بود، ولی من میدونستم که جدیه. چون اوایل که تازه میرفتم پیشش، خیلی سعی میکردم بامزه باشم، مدام میخواستم جکهای مختلف تعریف کنم، ولی اون خیلی سریع مچم رو گرفت. بهم نگاه میکرد و میگفت: «این واقعاً غمانگیزه!» وحشتناک بود!
در نتیجه میدونستم که باید جدی باشم و از پدر و مادرم پرسیدم که کی من رو تا قبل از سه سالگی بزرگ کرده؟ و در کمال تعجب دیدم که بهم گفتن یکی از فامیلهای دورمون که من خاله صداش میکردم، همون کسی بوده که از من مراقبت میکرده.
من خالهام رو بهوضوح به خاطر میآرم. وقتی که خیلی بزرگتر شده بودم، احساس میکردم اون بخشی از زندگی منه. موهای صاف و ضخیمش رو یادمه که وقتی خم میشد تا بلندم کنه مثل یه پرده دورم میافتاد. لهجهی جنوبِ تایلندی لطیفش، جوری که بهش وابسته بودم، حتی اگه فقط میخواست بره دستشویی یا بره یه چیزی بخوره، من باید باهاش میرفتم. من عاشقش بودم. ولی بچهها خیلی سریع عاشق میشن، قبل از اینکه یاد بگیرن عشق، بعضی وقتها نیازمند رها کردنه.