هر شب توی آن خانه میچرخم. گاهی به تاریکی اتاقم میخزم و توی اتاق کنار تلفن مینشینم. توی تاریک روشنای آنجا به کلکسیون پروانهها نگاه میکنم که به دیوار روبرو آویزان شده است. زنم توی اتاق کناری است. به اتاق من نمیآید. فقط توی اتاق خودش میماند. صدای صندلهایش را میشنوم که روی فرش از اینطرف اتاق به آنطرف کشیده میشود. تلفن زنگ میزند. صدای گرفته زنم روی پیغامگیر میگوید: ما خانه نیستیم، لطفا تماس نگیرید.