در روزگار قدیم، کبوترها لانه نداشتند. فصل بهار که میشد کبوترها روی زمین فرود میآمدند و تخم میگذاشتند.
یک روز روباهی به محل تخم کبوترها نزدیک شد و آنها را دزدید. وقتی کبوترها برگشتند و تخمهای خود را ندیدند، خیلی ناراحت شدند و شروع به گریه و زاری کردند. به فکر فرورفتند و تصمیم گرفتند کاری کنند که دیگرکسی به تخمهایشان دستبرد نزند. باهم قرار گذاشتند تا برای خود و تخمهایشان، بالای درخت لانه بسازند. برای این کار شاخههای کوچک درختان را جمعآوری کردند؛ اما نمیدانستند چطور با آن شاخهها لانه بسازند. کبوترها برای ساختن لانه خود از پرندگان جنگلی کمک گرفتند.
کار شروع شد و پرندگان جنگلی مشغول آموزش لانهسازی به کبوتران شدند. هنوز دوتا از شاخهها را به هم وصل نکرده بودند که کبوترها گفتند: «همینقدر کافی است بقیه را خودمان میدانیم».
پرندهها گفتند: «اگر شما میتوانید کار را ادامه دهید، پس دیگر لازم نیست ما اینجا بمانیم». شاخه را گذاشتند و ازآنجا رفتند.
کبوترها مشغول ساختن لانه شدند. اول یک شاخه را گذاشتند و بعد یک شاخه دیگر، اما شاخه سومی را که گذاشتند، روی زمین افتاد.
کبوترها نتوانستند کاری را که پرندگان جنگلی شروع کرده بودند، تمام کنند. کبوترها مجبور شدند دوباره از پرندگان جنگلی دعوت کنند تا به کمکشان بیایند.