همیشه از کوچکی دوست داشتم دفترچه یادداشتی داشته باشم و خاطرات دوران زندگیم را در آن ثبت کنم اما هیچوقت این اتفاق نیافتاد. شاید دوران راهنمایی بود که این موضوع خیلی جدی به ذهنم خطور پیدا کرده بود، آن موقع از پدرم میخواستم تا از گذشته برایم بگه ولی هر بار که میپرسیدم جواب قانعکنندهای نمیشنیدم، فقط میگفت:
ببین پسرم حدودا ۱۰ ساله بودم که همراه با فوت پدرم عبدالله و مادرم منور مزه یتیمی را چشیدم لذا از آن به بعد پیش تنها برادر و خواهرم یعنی عمو علی و عمه خدیجه که هر دو بزرگتر از من بودند زندگی میکردم. زیاد از گذشتهام خبر ندارم.
الان قبر پدربزرگت در گلزار شهدای محل و قبر مادربزرگت هم در روستای النگ کنار درب ورودی امامزاده ابراهیم (ع) قرار داره.گفتم: روستای النگ، حالا چرا آنجا مگه ما بچه روستای چهارده نیستیم، خیلی کنجکاو بودم اما پدرم میگفت: مادربزرگت اصالتا از روستای النگ بود. خوب بعد طبق وصیت خودش در همان روستا کنار امامزاده دفنش کردند..
دوست داشتم بیشتر از گذشتهام و حتی از فامیلیم که عراقی نژاد بود بدانم. از پدرم پرسیدم چرا فامیلی ما عراقی نژاده؟ مگه ما از عراق مهاجرت کردیم؟ چرا این محل فامیل و طایفهای نداریم؟ اما پدرم در پاسخ به جوابم اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: ما در این روستا دو تا خانواده هستیم که فامیلی ما عراقی نژاده، یکی خانواده ما و دیگری محمد تفنگساز که بالای محل هستند و مغازه شیشهبری داره، اسم باباش عباس بود که مردم اونو عباس عراقی صدا میزدند البته بعدا فامیلی خودشان را به تفنگساز تغییر دادند که اهالی محل هم آنها را با این فامیلی یعنی تفنگساز میشناسند.
برام جالب بود که بدانم چه جوری به این محل آمدیم، به همین خاطر یکی از همان روزها به مغازه شیشهبری محمد تفنگساز خدابیامرز رفتم و در مورد فامیلیشون که عراقی نژاد بود پرسیدم. آن موقع پدر خدابیامرزش یعنی مش عباس زنده بود اما از آنجایی که گوشش سنگین بود و نمیتوانست خوب صحبت کنه. از پسرش یعنی محمد تفنگساز پرسیدم او هم مثل پدرم اظهار بیاطلاعی کرد و گفت: تا چشم باز کردم خودم را توی این محل یعنی روستای چهارده دیدم.
بالاخره جواب قانعکنندهای نشنیدم. با گذر زمان و سپری شدن شب و روز یکی پس از دیگری خاطرات زیادی دور بر ما را احاطه کرده بود، بخصوص خاطرات روزهای بیاد ماندنی دوران ۸ سال دفاع مقدس...