فرشته با نگرانی روبهروی من ایستاده است. مثل هر زن جوانی، آرزوی زندگی آرامی را دارد. این را از نگاه غمبارش میفهمم. تردید در وجودش موج میزند. شاید امید دارد که برای همیشه از رفتن منصرف شوم؛ اما کمکم درمییابد که هیچچیز جلودار عشق درونی من نیست. با حسرت نگاه میکند و میگوید:
- آقایحیی! من هیچ مخالفتی با رفتنِت ندارم؛ اما تکلیف من و این دختر هجدهماههت چی میشه؟
با مهربانی نگاهش میکنم:
- فرشتهجان! خدا خودش مواظب هر دوی شماست.
چشمهایش هنوز حرف دارد. شاید قولم را به خاطر آورده است. درست حدس زدم. نگاهش را از من برمیدارد و سربهزیر میگوید:
- قول داده بودی عیدِ امسال ما رو واسه زیارت ببری مشهد. یادت که نرفته؟
میخندم. از اینکه اینقدر دلهایمان نزدیک به هم است، احساس سرخوشی میکنم:
- نه، قولم یادم نرفته. به موقعِش مشهد هم میریم؛ اما قبل از اون، کارهای واجبتری دارم.
سکوت میکند و نگاه سردش روی سنگریزههای حیاط جا میماند. میداند که مدتهاست منتظر چنین فرصتی هستم.